این روزها عجیب دلم تنگ مشهد است....
چشمم دوباره رخصت باران گرفته است
با اذنتان دوباره قلم جان گرفته است
عمری نشسته ایم سر خان لطف تو
بوی تو را سراسر ایران گرفته است
این روزها عجیب دلم تنگ مشهد است
حال مرا هوای خراسان گرفته است
اصلا عجیب نیست که باب الحوائجی…
درد دلم ز لطف تو درمان گرفته است
می خواهم از غم تو بگویم مدد نما
شعرم دوباره حال پریشان گرفته است
یک عمر در قفس نفست بند آمده
از سوز آه تو دل زندان گرفته است
لب تشنه ای و باز دلِ آسمانیت
با یاد روضه ی لب عطشان گرفته است
چشم انتظار آمدنت چشم دخترت
معصومه باز سر به گریبان گرفته است
مانند آن سه ساله که از دوری پدر
کنج خرابه شام غریبان گرفته است
با سر برای دیدن دختر رسیده است
اما چرا خرابه بوی نان گرفته است…؟
تا کاظمین پر زده ام در خیال خود
چشمم دوباره رخصت باران گرفته است…
یا_باب_الحوائج
شاعر: محمد صادق ابراهیمی