قصه ما به سر رسيد...
به سمت گودال از خيمه دويدم مـن
شمر جـلوتـر بود، ديـر رسيـدم مـن
سـر تـو دعــوا، نالــه كشـيدم مـن
ســر تـو رو بردن، ديـر رسيـدم مـن
گـوشـه گـودال مـــادرُ ديــدم مـن
كه رفته بود از حـال، دير رسيدم مـن
صدا زدي من رو، خودم شنيـدم مـن
صداي رگ هات بود، دير رسيدم مـن
افـتان و خيـزان و نفـس بريدم مـن
پيــرُهــنُ بردن، ديـر رسيـدم مــن
با بوسه از رگهات، به خون تپيدم من
ميان خاك و خون، ديـر رسيـدم مـن