آن مــــرد آمـــــد....
-ديگر کار از کار گذشته بود. همه اين را مي دانستند. اگر شمشير زهر آلود نبود، به تنهايي نمي توانست مولا را از آنها بگيرد. دستان لرزاني با کاسه هاي شير پشت در انتظار مي کشيدند، ولي مولا فرزندانش را در تنهايي مي خواست. مثل هميشه سفارش به پرهيزکاري، پرهيزکاري، پرهيزکاري. مثل هميشه سفارش به يتيمان، يتيمان، يتيمان. مثل هميشه سفارش به نماز، همسايه، خويشاوندان و مثل هميشه سفارش به فرزندان درباره دو ريحانه پيامبر و نگاهي به صورت بزرگ ترين پسر ام البنين و ادامه نگاه بي فروغش به صورت نوراني ونگران پسر فاطمه (عليها السلام). مولا ديگر رمقي حتي براي نگاه نداشت. پس چشمانش را بست.
-خيلي ها دارند مي روند، خيلي ها هم مانده اند. اين قانون دنياست. عده اي بايد بروند تا بقيه بمانند، ولي حالا برعکس شده. قرار است آنها که مي روند، تا ابد بمانند. مادر نگران است، براي همه. سفارش هايش را هم کرده است، ولي باز دلش آرام نمي گيرد. سال هاست اين صحنه را در ذهنش مرور مي کند. آخر ماجرا را هم مي داند. براي همين بيشتر نمي خواهد بماند. او که هميشه فرزندان فاطمه (عليها السلام) را بر فرزندان خود مقدم داشته، حالا هم بيشتر نگران اوست تا پسرانش. مادر پسرها مي رود در حالي که مي داند ديگر مادر پسرها نيست.
-در اين چند ماه، گفته هاي مولا مثل تصويري شفاف از جلوي چشمش عبور مي کردند. پيش از اينکه کاروان به مدينه برسد و صداي شيون از مردم برخيزد، او خودش را براي همه چيز آماده کرده بود. هر کسي سراغ کسي را مي گيرد؛ يکي سراغ پدر؛ ديگري ، برادر؛ ديگري ، شوهر ويکي سراغ همه کسش را مي گيرد. او فقط سراغ يکي را مي گيرد. هر خبري که مي شنود، باز سراغ يکي را مي گيرد. برايش از پسرانش خبر آورده اند. از عباس رشيد که تکه هاي بدنش را در حاشيه علقمه کنار هم چيده اند و به خاک سپرده اند.برايش از عون خبر آورده اند، از محمد، از عثمان. او فقط سراغ يکي را مي گيرد.
مادر پسرهايي که ديگر نيستند، فقط مي نالد و مي گويد: «از حسين چه خبر؟»
تو متولد شدي، ولي نخست دست هايت به دنيا آمدند. دست هايت که پيش از تولد تو در تمام هستي زبانزد بوده اند. دست هايت که دست استغاثه تمام عالم به سوي آن هاست. دست هايت که تاريخ را ساخته اند… خدا نخست دست هايت را آفريد… به آن دست هاي توفاني عاشقانه نگاه کرد و گفت: «اين دست ها بهترين دست هاي عالمند…» آنگاه تمام افلاک در برابر دست هايت به سجده افتادند. تمام فرشتگان بر دست هايت بوسه زدند. و خدا گفت: «براي اين دست ها مردي خواهم آفريد که نامش را در آسمان ها دست به دست خواهند برد…«و خدا تو را آفريد، براي آن دست هاي بي بديل… دست هاي معجزه گر… .
دست هايت را دوست مي دارم که با دست هاي خدا نسبت دارند و از ازل با ثار الله بيعت کرده اند؛ دست هايي که تنها براي حمايت از آفتاب به زمين آمده اند براي آنکه پسر خورشيد روي زمين باشند. از تو تنها به همين دست ها کفايت مي کنيم و گره هاي کور روزگارمان را به آستانه مهر اين دست ها مي آوريم تا گشوده شوند. تا نمک گير شويم… تا از نو ايمان بياوريم… به تو… به عشقي که تو را اين گونه شهره عالم کرد… و به خدايي که اين عشق را آفريد… .
تو را عشق به اين روز انداخته اي ماه! تو را عشق چنين سرفراز کرده… وقتي که سايه به سايه خورشيد، تمام راه هاي سخت را بپيمايي، وقتي که چشم از خورشيد برنداري، وقتي که خويش را وقف او کني، وقتي که تمام هستي ات را در دست هايت بگذاري، تمام خودت را در دست هايت بريزي و آن دست ها را به سوي عشق دراز کني، اين گونه خواهي شد. اين گونه که خدا دست هايت را در آغوش مي گيرد و آنگاه تمام قدرت بي منتهايش را به دست هاي تو مي بخشد. آنگاه تمام درهاي بسته، تمام قفل هاي ناگشودني و تمام گره هاي کور، با دست هاي تو گشوده خواهد شد اي باب الحوائج!
ماه بني هاشم
ميلادت مبارک! پيش از تو هيچ ماهي قدم بر خاک نگذاشته بود. پيش از تو مرد شب هاي نخلستان کوفه، مضطرب خورشيد معصوم خويش بود که چگونه تنها بماند در توفان خونين آينده، ولي اينک تو آمده اي. اينک ماه، پشت و پناه خورشيد است… اينک دست هاي شهر آشوبت، دلگرمي بي پايان کربلا خواهند شد.
آه اي نو رسيده!از همين آغاز، تو مرد به دنيا آمده اي. کودک نيستي انگار. مهيا براي سرکوب کردن فتنه ها، پا به عالم نهاده اي و علي در رخسار نوظهور تو، خويش را خواهد ديد و دست هايت را شايسته عرصه هاي ستيز و نبرد خواهد يافت. پدر را تماشا کن. تو فرزند تمام رشادت و غيرت او هستي. از پدر بياموز، صبر و استقامت و مهر را از او فرا بگير. اين شير شرزه پيکار و اين قلب کبوتري غمگسار عالم، پدر توست. او قرار است درتو تجلي کند، شبيه پدر باش. شبيه ذوالفقاري که باطل را همواره نويد مرگ است و حق را مژده تداوم و تجديد. شبيه سينه شکيبايي که اندوه هيچ غريبي را تاب نمي آورد و هيچ مظلومي را تنها رها نمي کند.
آه اي مرد فرداي عطش! گويا تو علي هستي که امروز متولد شده… امروز پدرت، چاه هاي عالم را از اشک خونينش سيراب مي کند. فردا تو درياهاي هستي را شرمنده لب هاي تشنه خود خواهي کرد.
زني که بعد از فاطمه غم خوار فرزندان علي شد، زني که حيدر کليد خانه خويش را به دست هاي امين او سپرد، ولي خاکساري اش هرگز نگذاشت که خود را مادر فرزندان زهرا بنامد؛ اين زن، مادر توست. آه عباس! چگونه تو را آموزگار ادب نخوانيم؟ چگونه اسطوره ادب نباشي، حال آنکه مادرت آن بانوي شاعر و اديب تجسم والاي عشق و معرفت و ادب است. شيرزني که علي به پشتوانه فرزندان غيور او، حسين خويش را به عاشورا سپرد و دلخوش بود که عشق تنها نمي ماند. تو فرزند اويي. فرزند ام البنين… . فرزند ابوتراب.پس امروز زينب به شوق ميلاد تو سجده شکر مي گزارد و تو را دوست مي دارد، همان گونه که مادرت را دوست داشته. زينب، از آتيه سرافرازانه تو به خوبي خبر دارد؛ زيرا دامان زني را که تو را به دنيا آورده است، به نيکي مي شناسد.
اين همه فضيلت و کمال در تو عجيب نيست؛ زيرا دانش و حکمت، ميراث خاندان توست و حکمت الهي از سينه علي در دل تو جاري شده و اين همه فقه و دانش را در تو آفريده. مگر نه اينکه تو برادر زينبي؟ مگر نه اينکه زينب، عقيله بني هاشم است و عقل و دانش هيچ مردي با خرد والاي او هرگز برابري نکرده است. پس تو که برادر او هستي، چگونه دانشمند زاده نشوي؟
وقتي زينب کنار گهواره تو زانو بزند تا نگاهت کند، زينبي که تمام عالم پيش پايش به ادب زانو مي زنند؛ وقتي زينب برايت دعا کند؛ وقتي قلب مهربانش روز و شب با تو سخن بگويد و بي قرار ديدار آينده دلاوري تو باشد، تو عباس خواهي شد؛ شير يکه تاز ميدان نبرد و همان تيرپرواز آسمان عشق و معرفت. مردي که دانش و حکمت او هم تراز رشادت و دلاور و غيرت اوست. مردي که در لباس جنگ، با دلي رحيم،ياور تمام بني هاشم است.
مردي که در پس شکوه و هيبت دشمن ستيزش، قلبي به لطافت دريا در سينه نهفته دارد. مردي که او را حامي بانوان مي نامند؛ حامي زنان بني هاشم…، زنان پرده نشيني که به دنبال محبوب و مقتدا و امام خويش راهي کربلا مي شوند و ناگاه تمام سختي هاي روزگار يکباره بر سرشان فرود مي آيد. اين زنان دل شکسته تو را دارند عباس. وقتي که شرم ومهر و حيا نگذارد از لحظه هاي جانکاه عاشورا نزد امامشان شکايت برند، تنها، نگاهي از سوي دل کبوتري تو کافي است تا تسلاي دردهايشان باشد.
کافي است رقيه به سمت تو تنها چشم بدوزد تا بداني که ديگر تاب تشنگي ندارد. آنگاه زمين و زمان را به هم بدوزي تا چشمه چشمه رود از زير پاي او جاري شود و سيرابش کند. سکينه تنها اگر در دلش نام تو را ببرد، هرکجا که باشي، به سوي او پر مي کشي تا حاجتش را برآوري. در اين ميانه، زينب که جاي خود دارد. زينب که تمام عشق توست و تمام عشقش تويي.
دست هايت کو؟ که دل تنگم براي دست هايت(1)
نويسنده:سودابه مهيجي
تمام دنيا دست هايت را مي شناسند. تو را همه با دست هايت مي شناسند. دست هايي که دستان خداست و از آستين رشادت و شهادت و مهر تو بيرون آمده. همان دست هايي که دستان پر سخاوت درياست و تمام آب هاي دنيا را شرمنده خويش کرده است. دست هاي تو را نمي شود ناديده گرفت؛ چون دستان خدا فراتر از همه دست هاست. هر که با دست هاي تو بيعت کند، دستان خدا را در آغوش گرفته…(2)
دست هايت، آيينه دستان پر پينه مردي است که تمام هستي در دست ولايت اوست. مردي که ساليان سال نان بينوايان را بر دوش مي گرفت و بر در خانه هاي شان مي برد و سفره هاي شان را نمک گير خويش مي کرد. تو فرزند دست هاي حيدري. مردي که ذوالفقار را در دست داشت، ولي هرگز دانه جوي را به ستم از دهان موري باز نگرفت. پس از دستان او که نان آور خاک بود، دست هاي تو آب آور زمين شدند. دستان تو ساقي روزگارند.
دست هايت، برکت عشق را در سفره هاي عاشقان مي نهند. اينک نان و خرما نه، که از تو آب حيات مي طلبيم، آب مراد… . از تو عافيت مي خواهيم. از دست هاي توانگرت، سعادت مي خواهيم اي مرد! کاش دست هاي تو تمام ابرهاي سياه ستم را از آسمان دنيا فراري دهند. کاش دست هايت به ياري انسان برخيزد و او را وارث صلح و آشتي کند.
خجل از روي ماه
نويسنده:فاطمه بهبهاني
پنداري دروغ نيست که بگوييم او مادري دلاور و پاک سرشت به پاکي فرشته ها داشت. لافي گزاف نيست که بگوييم پدرش علي نام داشت و بردن اين نام کافي است تا بدانيم از نسل کيست؟
جنت و رضوان و حور و کوثر، همگي آيت و نشانه اي از خوي وي است. او آبشاري است که از کوهي استوار چون علي، در طبيعتي چون ام البنين جاري شد. در سرشاري از عطش سوخت. قهرمان نهر علقمه که شمس و قمر از نور جمالش خجل مي شوند، افسانه و اساطير نبود؛ مردي بود که مثل يک علم هيچ وقت بر زمين نماند.
لقب «اسدالله الغالب» را چون علي بر او نهادند تا دوباره حمله هاي حيدري در ميدان ها تکرار شوند و هنوز بعد از اين همه سال، زير نورمهتاب، چهره اش در زلالي آب مي لرزد؛ گويي تنها بعد از خدا از آب مي ترسد. مردي که افسانه نيست.
شعر
ساقي فرداي عشق
نويسنده:سودابه مهيجي
تکيه برگهواره نوبخت، گاهي مي دهد
آه!حيدر بوسه بر رخسار ماهي مي دهد
کربلا تنها نمي ماند پس از اين مرد راه
او که جان خويش را خواهي نخواهي مي دهد
آه!اين نوزاد اکنون، ساقي فرداي عشق
دست هاي کوچکش بوي صراحي مي دهد
شانه هايش تاب مشک پاره را دارد… ببين!
زانوانش طاقت غم را گواهي مي دهد…
آب… واي از آب، آن روزي که پيش چشم او
کودکان را وعده هاي پوچ و واهي مي دهد
او به دريا مي زند… يک دشت در تعقيب او…
چشم هايش دل به تير «کينه خواهي» مي دهد…
زاده ام البنين! روزي نه چندان دور، تو
ابن زهرا مي شوي… قلبم گواهي مي دهد…
کوتاه و گويا
-گهواره مولود امروز تنها به سمت کربلا تکان مي خورد.
-تمام آب هايي که شرمنده دست هاي تواند، اشک هاي پدرت هستند که از دل چاه جوشيده اند.
-تو آن راز رشيدي که روزي فرات بر لبت آورد.
-با تو، خيمه هاي جوانمردي بي ستون نمي مانند.
-بيعت با دست هاي تو، بيعت با دستان خداست.
-دست هايت کجاست، مي خواهم زير باران بکارم آنها را
تا از متن خاک سبز شوي، تا ببينم دوباره دريا را
-دست هايت را در راه عشق دادي تا آغوشت به قدر تمام دنيا لايتناهي شود.
-درهاي بهشت را دستان تو بر روي ما خواهند گشود.
-از روزي که تو آمده اي، ديگر هيچ چشمي زيبايي ماه آسمان را باور ندارد.
-خداوند ابتدا تو را آفريد و سپس ماه را شبيه تو… .
-تو ماه، ماه بني هاشمي که دختر خورشيد
همان نخست پذيرفته بود مادري ات را
-دست هاي تو از همان آغاز تولد، رنگ و بوي ذوالفقار داشتند.
-هنوز که هنوز است، نماد کربلا، يک جفت دست سرخ است که از آن سوي تاريخ براي ما دست تکان مي دهد.
-قصيده اي به بلنداي عباس، عباس، تنها در دامن زني که غزل سراي بي بديل عرب بود، مي توانست سروده شود.
-هلال شعبان چشم دوخته است به بدري که از خانه علي سرزده.
-امروز، روز ميلاد جوانمردي است.
-تو آمده اي؛ يعني حيدري ديگر متولد شده.
-امروز که آمده اي، فاطمه نخستين کسي است که ميلادت را شکر مي گويد. فردا که مي روي، فاطمه پيش از همه رفتنت را سوگوار مي شود.
-پس از ميلاد تو ديگر هيچ کس دلواپس کربلا نبود.
پي نوشت :
1-حسين منزوي.
2-«مؤمناني که با تو بيعت کردند، در حقيقت، با خدا بيعت کرده اند. دست خدا بالاتر از دست هاي آنهاست».(فتح:10)
منبع: اشارات ،شماره 123
صفحات: 1· 2