خاطرات ره بر
به هر حال، اين تربيت و آموزشهاي جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايي را معين كرد براي تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاي چريكي وارد بود. در قضاياي قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. به خلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم. ايشان سابقه نظامي حسابي داشت و از لحاظ جسماني هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتي صحبت شد كه « كي فرمانده اين عمليات باشد؟» بي ترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران ، فرمانده اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم.
نوع دوم كار ، كارهاي مربوط به بيرون اهواز بود. از جمله، پشتيباني خرمشهر و آبادان و بعد، عمليات شكستن حصر آبادان بود كه از « محمديه» نزديك « دارخوين» شروع شد. همين آقاي « رحيم صفوي» سردار صفوي امروزمان كه ان شاء الله خدا اين جوانان را براي اين انقلاب حفظ كند، جزو اولين كساني بود كه عمليات شكستن حصر را از چندين ماه قبل شروع كرده بودند كه بعد به عمليات « ثامنالائمه» منجر شد.
غرض اين كه، كار دوم، كمك به اينها و رساندن خمپاره بود. بايستي از ارتش، به زور ميگرفتيم. البته خود ارتشيها ، هيچ حرفي نداشتند و با كمال ميل ميدادند. منتها آن روز بالاي سر ارتش ، فرماندهي وجود داشت كه به شدت مانع از اين بود كه چيزي جا به جا شود و ما با مشكلات زياد، گاهي چيزي براي برادران سپاهي ميگرفتيم. البته براي ستاد خود ما، جرات نمي كردند ندهند؛ چون من آن جا بودم و آقاي چمران هم آنجا بود. من نماينده امام بودم.
چند روز بعد از اين كه رفتيم آنجا،( شايد بعد از دو، سه هفته) نامه امام در راديو خوانده شد كه فلاني و آقاي چمران، در كل امور جنگ و چه و چه نماينده من هستند. اينها توي همين آثار حضرت امام رضوانالله عليه هست. لذا، ما هر چه ميخواستيم، راحت تهيه ميكرديم. لكن بچههاي سپاه؛ بخصوص آنهايي كه ميخواستند به منطقه بروند، در عسرت بودند و يكي از كارهاي ما، پشتيباني اينها بود.
من دلم ميخواست بروم ابادان؛ اما نميشد. تا اين كه يك وقت گفتم:« هر طور شده من بايد بروم آبادان». و اين وقتي بود كه حصر آبادان شروع شده بود. يعني دشمن از رودخانه كارون عبور كرده و رفته بود به سمت غرب و يك پل را در آنجا گرفته بود و يواش يواش سر پل را توسعه داده بود. طوري شد كه جاده اهواز و آبادان بسته شد. تا وقتي خرمشهر را گرفته بودند، جاده خرمشهر- اهواز بسته بود؛ اما جاده آبادان باز بود و در آن رفت و آمد ميشد. وقتي آمد اين طرف و سرپل را گرفت و كم كم سرپل را توسعه داد، آن جاده هم بسته شد. ماند جاده ماهشهر و آبادان. چون ماهشهر به جزيره آبادان وصل ميشود، نه به خود آبادان، آن هم زير آتش قرار گرفت. يعني سر پل توسط دشمن توسعه پيدا كرد و جاده سوم هم زير آتش قرار گرفت و در حقيقت دو، سه راه غير مطمئن باقي ماند. يكي راه آب بود كه البته آن هم خطرناك بود. يكي راه هوايي بود و مشكلش اين بود كه آقاباني كه در ماهشهر نشسته بودند، به آساني هليكوپتر به كسي نميدادند. يك راه خاكي هم در پشت جاده ماهشهر بود كه بچهها با هزار زحمت درست كرده بودند و با عسرت از آن جا عبور ميكردند. البته جاهايي از آن هم زير تير مستقيم دشمن بود كه تلفات بسياري در آن جا داشتيم و مقداري از اين راه از پشت خاكريزها عبور ميكرد.
اين غير از جاده اصلي ماهشهر بود. البته اين راه سوم هم خيلي زود بسته شد و همان دو جاده؛ يعني راه آب و راه هوا باقي ماند. من از طريق هوا، با هليكوپتر، از ماهشهر به جزيره آبادان رفتم. آن وقت، از سپاه، مرحوم شهيد «جهان آرا» كه بود، فرمانده همين عمليات بود. از ارتش هم مرحوم شهيد «اقارب پرست»، از همين شهداي اصفهان بود. افسر خيلي خوبي بود. از افسران زرهي بود كه رفت آن جا ماند. يكي هم سرگرد «هاشمي» بود. من عكسي از همين سفر داشتم كه عكس بسيار خوبي بود. نميدانم آن عكس را كي براي من آورده بود؟ حالا اگر اين پخش شد، كسي كه اين عكس را براي من آورد، اگر فيلمش را دارد، مجددا آن عكس را تهيه كند؛ چون عكس يادگاري بسيار خوبي بود.
ماجرايش اين بود كه در مركزي كه متعلق به بسيج فارس بود، مشغول سخنراني بودم. شيرازيها بودند و تهرانيها؛ و سخنراني اول ورودم به آبادان بود. قبلاً هيچ كس نميدانست من به آن جا آمدهام. چهار، پنج نفر همراه من بودند و همين طور گفتيم: «برويم تا بچهها را پيدا كنيم.» از طرف جزيره آبادان كه وارد شهر آبادان ميشديم، رفتيم خرمشهر، آن قسمت اشغال نشده خرمشهر، محلي بود كه جوانان آن جا بودند. رفتم براي بسيجيها سخنراني كردم. در حال آن سخنراني، عكسي از ماها برداشتند كه يادگاري خيلي خوبي بود. يكي از رهبران تاجيك كه مدتي پيش آمد اين جا، اين عكس را ديد و خيلي خوشش آمد و برداشت برد. عكس منحصر به فردي بود كه آن را دست كسي نديدم. اين عكس را سرگرد هاشمي براي ما هديه فرستاده بود. نميدانم سرگرد هاشمي شهيد شده يا نه؛ علي اي حال، يادم هست چند نفر از بچههاي سپاه و چند نفر از ارتشيها و بقيه از بسيجيها بودند.
در جزيره آبادان، رفتيم يگان ژاندارمري سابق را سركشي كرديم. بعد هم رفتيم از محل سپاه كه حالا شما ميگوييد هتل بازديدي كرديم. من نميدانم آن جا هتل بوده يا نه. آن جايي كه ما را بردند و ما ديديم، يك ساختمان بود، كه من خيال مي كردم مثلاً انبار است.
خلاصه، يكي دو روز بيشتر آبادان نبودم و برگشتم به اهواز. وضع آن جا آبادان را قابل توجه يافتم. يعني ديدم در عين غربتي كه بر همه نيروهاي رزمنده ما در آن جا حاكم بود، شرايط رزمندگان از لحاظ امكانات هم شرايط نامساعدي بود. حقيقتاً وضعي بود كه انسان غربت جمهوري اسلامي را در آن جا حس ميكرد؛ چون نيروهاي خيلي كمي در آن جا بودند و تهديد و فشار دشمن، بسيار زياد و خيلي شديد بود. ما فقط شش تانك آن جا داشتيم كه همين آقاي اقارب پرست رفته بود از اين جا و آن جا جمع كرده بود، تعمير كرده بود و با چه زحمتي يك گروهان تانك در حقيقت يك گروهان ناقص تشكيل داده بود. بچههاي سپاه، با كلاشينكف و نارنجك و خمپاره و با اين چيزها ميجنگيدند و اصلاً چيزي نداشتند.
اين، شرايط واقعي ما بود؛ اما روحيهها در حد اعلي. واقعاً چيز شگفتآوري بود! ديدن اين مناظر، براي من خيلي جالب بود. يكي، دو روز آنجا بودم و بازديدي كردم و هدفم اين بود كه هم گزارش دقيقي از آن جا به اصطلاح براي كار خودمان داشته باشم (وضع منطقه را از نزديك ببينم و بدانم چه كار بايد بكنم) و هم اين كه به رزمندگاني كه آنجا بودند، خدا قوتي بگوييم، رفتم به يكايك آنها، خدا قوتي گفتم. همه جا سخنرانيهايي كردم و حرفي زدم. با بچههايي كه جمع ميشدند بچههاي بسيجي عكسهاي يادگاري گرفتم و برگشتم آمدم.
اين، خلاصه حضور من در آبادان بود. بنابراين، حضور من در آبادان در تمام دوران جنگ، همين مدت كوتاه دو روز يا سه روز، الان دقيقاً يادم نيست، بيشتر نبود و محل استقرار ما، در اهواز بود. يك جا را شما توي فيلم ديديد كه ما ازخانهها عبور ميكرديم. اين، براي خاطر اين بود كه منطقه تماماً زير ديد مستقيم دشمن بود و بچههاي سپاه براي اين كه بتوانند خودشان را به نزديكترين خطوط به دشمن كه شايد حدود صد متر، يا كمتر، يا بيشتر بود برسانند. خانههاي خالي مردم فرار كرده و هجرت كرده از آبادان و قسمت خالي خرمشهر را به هم وصل كرده بودند. الان يادم نيست كه اينها در آبادان بود يا خرمشهر؟ به احتمال قوي، خرمشهر بود … بله؛ «كوت شيخ» بود. اين خانهها را به هم وصل كرده و ديوارها را برداشته بودند.
وقتي انسان وارد اين خانهها ميشد، مناظر رقتانگيزي ميديد. دهها خانه را عبور ميكرديم تا برسيم به نقطهاي كه تك تيرانداز ما، با تير مستقيم، دشمن و گشتيهايش را هدف ميگرفت. من بچههاي خودمان را ميديدم كه تك تيرانداز بودند و خودشان را رسانده بودند به پشت سنگرهايي كه درست مشرف به محل عبور و مرور دشمن بود. البته دشمن هم، به مجرد اين كه اينها يكي را ميانداختند، آن جا را با آتش شديد ميكوبيد. اين طور بود. اما اينها كار خودشان را ميكردند.
اين يك قسمت از خانهها بود كه ما رفتيم ديديم. خانههاي خالي و اثاثيههاي درست جمع نشده كه نشانه نهايت آوارگي و بيچارگي مردمي بود كه اسبابهايشان را همين طور ريخته بودند و رفته بودند. خيلي تاثرانگيز بود! جواناني كه با قدرت تمام جلو ميرفتند، مدام به من ميگفتند: «اين جا خطرناك است.» ميگفتم: «نه. تا هر جا كه كسي هست، بايد برويم ببينيم!»
آخرين جايي كه رفتيم، زير پل بود. پل شكسته شده بود. پل آبادان خرمشهر، يك جا قطع شده بود و قابل عبور و مرور نبود. زير پول، تا محل آن شكستگي، بچههاي ما راه باز كرده بودند و ميرفتند و من هم تا انتها رفتم. گمان ميكنم و چنين به ذهنم هست كه در آن نقطه آخري كه رفتيم، يك نماز جماعت هم خوانديم. من همه جا حماسه و مقاومت ديدم. اين، خلاصه حضور چندين ساعته ما در آبادان و آن منطقه اشغال نشده خرمشهر به اصطلاح كوت شيخ بود.
(مصاحبه توسط تهيه كنندگان مجموعهي « روايت فتح» 11/06/1372)
مقاومت رمز پيروزي
در آن روزها سازماندهي نيروي هوايي و سازماندهي بخشهاي گوناگون ارتش مسئله مهمي بود. اين كار آن چنان با ظرافت، مهارت و پايبندي به مباني انقلاب در داخل نيروي هوايي انجام گرفت كه حتي ناظران نزديك و آشنا را هم متحير كرد. بعد جنگ تحميلي آغاز گشت و نوبت عمليات شد. چشمها متوجه بود كه نيروي هوايي چه خواهد كرد؟
نيروي هوايي نقشآفريني كرد و وسط ميدان ظاهر شد. با اينكه نيروي هوايي، نيروي پشتيباني است، اما در برهه مهمي از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدس شد. بنده آن وقت نماينده مجلس شوراي اسلامي بودم؛ به مجلس رفتم و از تعداد سورتيهاي پرواز نيروي هوايي در جنگ گزارش دادم؛ نمايندگان مبهوت ماندند! يك بار ديگر نيروي هوايي ديگران را متعجب كرد؛ آن زمان كه دستگاههاي به گمان بعضيها از كار افتاده و معطل مانده رو به تمام شدن را احيا كرد. شايد روز اول يا دوم جنگ بود كه چند نفر از بزرگان نظامي آن روز كاغذي به من دادند كه در آن طبق آمار نشان داده شده بود كه ما حداكثر تا بيست روز ديگر پرندهاي در آسمان كشور نخواهيم داشت نه ترابري و نه جنگنده. من هنوز آن كاغذ را نگه داشتهام.
به ما ميگفتند اصلاً امكان ندارد اما جوانان ما از خلبان ما، فني ما، پدافندي ما، همه و همه دست به هم دادند و هشت سال جنگ را بدون اينكه ما چيز قابل توجهي به موجودي ارتش اضافه كرده باشيم، اداره كردند آن هم در مقابل پشتيبانيهاي جهاني از رژيم صدام به آن رژيم هواپيما و امكانات راداري و پدافندي ميدادند و مدرنترين وسايل و تجهيزات رادر اختيارش مي گذاشتند اما نيروي هوايي ايستادگي كرد:«ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا».
(بيانات در ديدار فرماندهان و كاركنان نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي 19/11/1382)
اميد به جوانان
اكثر جوانيهايي كه در جنگ نقشهاي مؤثر ايفا كردند از قبيل دانشجوها بودند و خيلي هايشان هم جزو نخبهها بودند. دليل نخبهبودنشان هم اين بود كه يك جوان بيست و دو سه ساله فرمانده يك لشكر شد؛ آنچنان توانست آن لشگر را هدايت كند و آن چنان توانست طراحي عمليات را كه هرگز نكرده بود، بكند كه نه فقط دشمناني را كه مقابل ما بودند يعني سربازان مهاجم بعثي عراق متعجب كرد بلكه ماهوارهاي دشمنان را هم متعجب كرد. ما والفجر هشت را كه حركت نشدني و باور نكردني است داشتيم درحالي كه ماهوارههاي آمريكايي براي عراق لابد اين موضوع را شنيديد و مطلعيد كار ميكردند؛ اطلاعات به آن كشور ميدادند؛ يعني دائماً قرارگاههاي جنگي رژيم بعثي با دستگاههاي خبري آمريكايي و با ماهوارههايشان مرتبط بودند و آن ماهواره نقل و انتقال و تجمع نيروهاي ما را ثبت ميكردند و بلافاصله به آن اطلاع ميدادند كه ايرانيها كجا تجمع كردهاند و كجا ابزار كار گذاشتهاند.
حتما ميدانيد كه اطلاعات در جنگ نقش بسيار مهم و فوق العادهاي دارد اما زير ديد اين ماهوارهها، دهها هزار نيرو رفتند تا پاي اروند رود و دشمن نفهميد! با شيوههاي عجيب و غريبي كه ميدانم شماها چيزي از آنها نميدانيد البته آن وقت براي ماها روشن بود بعد هم براي مردم آشكار شد منتها متأسفانه معارف جنگ دست به دست نميشود. يكي از مشكلات كار ما اين است لذا شماها خبر نداريد اينها با كاميون با وانت، به شكلهاي گوناگون مثل اينكه گويا هندوانه بار كردهاند، توانستند دهها هزار نيروي انساني را با پوششهاي عجيب و غريب و در شبهاي تاريكي كه ماه هم در آن شبها نبود به كناره اروندرود منتقل كنند و از اروندرود كه عرض آن در بعضي از قسمتها به دو سه كيلومتر ميرسد اين نيروهاي عظيم را عبور بدهند به آن طرف از زير آب و با آن وضع عجيبي كه اروند دارد كه شماها شايد آن را هم ندانيد.
اروند دو جريان دارد: يك جريان از طرف شمال به جنوب است كه آن جريان اصلي اروند است و رودخانه دجله و فرات هم در همين جريان به اروند متصل ميشوند و با هم به طرف خليج فارس ميروند. جريان ديگر عكس اين جريان است و آن در مواقع مد دريا است. در اين مواقع آب دريا به قطر حدود دو سه يا چهار متر از طرف دريا يعني از طرف جنوب ميآيد به طرف شمال يعني دريا سرريز ميشود در رودخانه. با اين حساب يعني اروند دو جريان صدو هشتاد درجهاي كاملاً مخالف همديگر دارد. به هر حال با يك چنين وضع پيچيدهاي آن زمان ما در جريان جزييات كار قرار مي گرفتيم و آن دلهرهها و كذا و كذا رزمندگان اسلام توانستند به آنجا بروند و منطقهاي را فتح كنند و كار شگفت آوري را انجام دهند اين كار كار همين دانشجوها و همين جوانان و همين نخبههايي دارد كه در بسيج و در سپاه بودند.
(بيانات در ديدار با جوانان نخبه و دانشجويان 5/7/83 )
بابايي آماده پرواز بود
سال 61 شهيدبابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شكاري اصفهان. درجه اين جواب حزباللهي سرگردي بود كه او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي تراشيد و ريش مي گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره كند. كار سختي بود. دل همه ميلرزيد دل خود من هم كه اصرار داشتم، ميلرزيد، كه آيا مي تواند؟ اما توانست. وقتي بنيصدر فرمانده بود، كار مشكلتر بود. افرادي بودند كه دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي كردند حرف ميزدند، اما كار نميكردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب كند. خودش پيش من آمد و نمونهاي از اين قضايا را نقل كرد. خلباني بود كه رفت در بمباران مراكز بغداد شركت كرد، بعد هم شهيد شد.
او جزو همان خلبانهايي بود كه از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت كرد حتي يك شب او را با خود به مراسم دعاي كميل برده بود؛ با اين كه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است. يك روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي كميل شانههايش از گريه ميلرزد و اشك ميريزد. بعد رو كرد به من و گفت: عباس دعا كن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه كرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده كه سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاكي گير كردهام و ماندهام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يك انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود.
(بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)
قدرت معنوي ملت ايران
بنده در همان دوران غربت، وقتي خرمشهر در اشغال دشمنان بيگانه بود، نزديك پل خرمشهر رفتم و به چشم خودم ديدم وضعيت چگونه است. فضا غم آلود و دلها سرشار از غصه بود و دشمن با اتكا به نيروهاي بيگانه كه به او كمك ميكردند همين آمريكا و غربيها و همين مدعيان دروغگو و منافق حقوق بشر درخرمشهر مستقر شده بود. تانكهاي او، وسايل پيشرفته او، هواپيماهاي مدرن او، نيروهاي تا دندان مسلح او؛ بچه هاي ما آر. پي.جي هم نداشتند؛ با تفنگ ميجنگيدند؛ اما با ايمان و با صلابت. همين جوانان، با دست خالي، امابادل پر از اميد و ايمان به خدا، بدون اينكه ابزار پيشرفتهاي داشته باشند و بدون اينكه دوره هاي جنگ را ديده باشند وسط ميدان رفتند و بر همه آن عوامل غلبه پيدا كردند.
روز سوم خرداد، همان ساعت اولي كه رزمندگان ما خرمشهر را گرفته بودند مرحوم شهيد صياد شيرازي به من تلفن كرد. بنده آن وقت رئيس جمهور بودم و گزارش اوضاع جبهه را ميداد. مي گفت الان هزاران سرباز و افسر عراقي صف بستهاند براي اينكه بيايند ما دستهايشان را ببنديم و اسير شوند. قدرت معنوي يك ملت اين است. فقط خرمشهر نيست، خرمشهر يك نماد است كربلاي 5 ما هم همين طور بود؛ والفجر 8ما هم همين طور بود؛ فتوحات فراوان ديگر ما هم همين طور بود؛ عمليات خيبر و بدر و مجموعه هشت سال دفاع مقدس ما هم همين طور بود. البته ناكامي و شكست هم داشتيم و شهيد هم داديم؛ ميدان مبارزه است. به بركت ايمان شهيدان ما و ايمان شما پدران و مادران و همسران كه شماها هم پشت سر شهدا قرار داريد چون اگر پدر شهيد، مادر شهيد و همسر شهيد با او همدل و هم ايمان نباشند، او نميتواند برود بجنگد توانستيد در اين مبارزه پيروز شويد. اين همان درسي است كه بايد همواره جلوي چشم ما باشد و به آن نگاه كنيم.
(بيانات در ديدار خانواده هاي شهدا 3/3/84)
صفحات: 1· 2