دل نوشته هایی در سوگ مـــــــــاه......
در سوگ تو، فراتى از گريه بر ديدهام جارى است؛ بيا و تصوير بلند ماه رخسار خويش را بر فراتِ جانم بينداز كه دستانم از دامانت بريده است. تو، حكايت دستان بريده را مىدانى.
گناهانم، آب چشمه حيات را به روى جانم بستهاند و تو تشنگى را مىفهمى؛ جز تو چه كسى را اماننامه مىدهند تا روز محشر، شفيع تشنگى حال زارمان باشد؟!
به منزلتت سوگند، درهاى روشنى را به روى تيرگىمان بگشاى تا چون تو، در صراط مستقيم حسين عليهالسلام قدم بگذاريم و مشك تيرخورده قلبمان را با اشك ديدگان خود، از فرات يادت پر كنيم!
مثل ديوار سياهپوش حسينيه
عباس محمدى
دلتنگم؛ مثل همه ماهيانى كه در گلوى تُنگ، گير كردهاند؛ مثل همه ابرهايى كه بغض آسمان را به دوش مىكشند؛ مثل رودهايى كه خويش را گم كردهاند.
دلم گرفته است؛ مثل همه روزهاى بارانى؛ مثل دل ديوار سياهپوش حسينيه؛ مثل شمعهاى سقاخانه؛ مثل مادربزرگ كه اين روزها، بىاختيار اشك مىريزد.
تشنهام
تشنهام؛ تشنهتر از همه ابرها؛ تشنهتر از همه سنگها؛ تشنهتر از كويرهاى بىباران؛ تشنهتر از دجله، فرات، كوفه، علقمه؛ تشنهتر از همه آبهايى كه به دنبال لبهاى خشك تواند؛ تشنهتر از همه آبها و آدمهايى كه راه به سراب مىبرند.
كاش مىتوانستم تشنگى لبهاى تو را ببوسم!
كاش تَرَك لبهاى تو، رودم مىكرد! من به اشكهاى خودم پيوستهام.
سالهاست كه در تشنگىام دنبال تو مىگردم؛ دنبال خودم؛ دنبال دستهاى بريده تو؛ دنبال دستهاى خودم؛ دنبال…
با همين دستهاى بريده…
گم مىشوم در صداى زنجيرها، صداى سينهزنىها، صداى هقهق بىوقفه اشكها.
گم مىشوم تا شايد تو پيدايم كنى. شايد دستهاى جدا افتاده تو دستهايم را بگيرند.
به هر طرف مىدوم، تا در نگاه تو كه به سمت در خيره ماندهاند، آب شوم و به سمت خيمهها بدوم! بدوم به سمت تشنگى بىوقفه كودكان؛ كودكانى كه سالهاست منتظر آمدن تواند.
دنبال دستهاى تو
خيابانها هم عزادارى مىكنند. عطر تو را از كنار علقمه مىشنوم. عطر تو در نفس عزاداران و اشكها جارى است. صداى فرات را مىتوانم بشنوم؛ دارد دنبال تو مىگردد؛ دنبال دستهاى دور از مشك تو؛ دستهاى در راه ماندهات. چهقدر نزديك آسمان شدهايم!
يك قدم مانده به عشق
سودابه مهيجى
شبى كه آبستن هر چه نيزه و شمشير و خون است، شبى كه آبستن تمام اشكها و بغضهاى هستى است، در تمام رگهاى تاريك زمين نشسته و به دور دستها مىنگرد؛ به فرو بستگى كار عشق كه تنها، پروردگار صبر و شكيب، شفاى زخمهايش را مىداند.
زانوان عشق محكم است و بىترديد، دستهاى عاشقى، گشوده است به سمت شهادت.
صورتهاى معصوم، كودكانه مهيايند تا آبروى عصمت را پس از اين برگونههاى صبور، با سيلى سرخ نگهدارند.
لبها به پيشواز تشنگى رفتهاند.
گهوارهها در باد، به سمت معراج خون تاب مىخورند و اين همهْ تاوان عشق، سهم ايل و تبارى است كه ادامه خدا بر روى زميناند.
سپاه سياه
آن سو، قومى مست و مبهوت در خوابند و انگار سالهاست كه پلك از هم نگشودهاند! انگار سالهاست كه به آفتاب حقيقت پشت كردهاند! گلّهاى كه «صمٌ بكْمٌ عُمْىٌ»اند و «لايعقلون»، تنها وصف لحظهاى از بىخبرى آنهاست.
كسى نيست سيل در خانه اين موريانههاى دژخيم بيندازد؟ كسى نيست چشمهايشان را باز كند به روى تقديرِ سياهى كه با دستان خويش، بر ناصيههاى خطاكارشان مىنويسند و تاوانِ اين ننگ را تا قيامت، بر دوشِ خونخواران پس از خويش مىگذارند؟
بيدار باشى نيست كه در اين شبِ دلهره، شكاف بيندازد و نعره برآورد: اى بهخطارفتگانِ ابدى! آن قوم موعودى كه پروردگار در شأنشان گفته بود: «فَسَوف يَأْتِىَ اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبّونَه»، همين قبيله معصومى است كه تيغهاى كافرتان را براى بريدن رگهايشان آبداده كردهايد.
آه، پروردگار بلندمرتبه! «ظَهَرَالْفسادُ فِى الْبّرِ و الْبَحْرِ»، همينجا و اكنون است و اين صحرا، اين عرصه پيكارِ ستارههاى دنبالهدار و ابرهاى روسياهِ بىباران، چه سرزمين سنگدلىست كه اين هنگامه را بر دوش مىكشد و از هم نمىپاشد.
… تا فردا
فردا، عشق، هفتاد و سه بار بر خاك مىافتد و آنگاه چون ققنوسى تازه نفس، از شعلههاى خويش برمىخيزد و در آغوش پروردگارخويش، سرفراز و مسرور، لبخند مىزند و خود را در خلد برين، از سر مىگيرد.
فردا، گريههاى شيرخوارگى، به ناگاه، هزاران سال قد مىكشد و در عروجى سرخ، به آغوش پروردگار مىرسد.
فردا، دستهاى برادرانگىِ دريا، به دست خدا مىپيوندد و گلوگاه دريده عشق، در حضيض قتلگاهِ عصمت، عزيزتر از تمام حرمتهاى هستى، مصداق «صَدَقوا ما عاهَدوا اللّهَ عَلَيه» را جلوهگر مىكند.
آه، دخترِ صبر فاطمى و بلاغت علوى! امشب، نماز شبت را هنوز بايست! بر خاك نشستنِ سجدههايت را بگذار براى فردا؛ فردا كه گيسوانِ سپيدِ يكشبهات، شبيه انحناى قامت زهرا، ناگهان و سرزده از راه مىرسند.
آه، سجاد دلنگران و تبدار! تاب و توانِ كمرمقت را بگذار براى فردا؛ فردا كه تو دليل استوارى آسمان و زمين خواهى شد و امام زمانه و حجت معصوم پروردگار.
آه، حسين! با چشمان وداع، به كائنات خيره نشو؛ ستونهاى عرش را به لرزه نينداز!…
قيامتِ زودرس را به پا نكن!
كربلاى بىابوالفضل،آسمان بىماه است
ميثم امانى
كربلا بىتو، منظومه پاياننيافتهاى است كه ماه در مدارش نيست تا ستارههاىِ بعد از خورشيد را روشنى ببخشد.
كربلا بىتو، ادبيات پهلوانى را كم دارد.
وفادارى، با هر چه زيبايىاش در نام تو جمع شده است؛ فداكارى نيز. شجاعت و جوانمردى به تو اقتدا مىكند. تو معنا بخشيدهاى به كلمههاى رشيد، به جملههاى حماسى. تو جرئت بخشيدهاى به تصاوير سرد، به معانى فقير.
عظمتِ نام تو، هنوز ميدانهاى عراق را گوش به فرمان نگه داشته است و هنوز به بازوهاى توانگر، نيرو مىدهد.
كربلا بىتو، آسمانى است كه ماه ندارد و آسمانى كه ماه ندارد، ستارههايش بركت نخواهند ديد.
منظومه قمرى
«و الشَّمسِ وَ ضُحيها وَ الْقَمَرِ إِذا تَليها»؛ قسم به خورشيد در طلوعش؛ قسم به ماه در خضوعش! تو پيشاهنگ كاروان خورشيدى در ميدان سياهِ شب؛ دليل عظمت كاروان خورشيد تويى و بلنداى شوكت، از ماه چهرهات برق مىزند. تو، پرچمدار قافله خورشيدى. هر كه مىخواهد به خورشيد برسد، بايد از مدار تو بگذرد.
منظومه شمسى، با تمام ابهتش در هلالِ جمال تو خلاصه شده است؛ هر كه مىخواهد به شهر خورشيد برسد، بايد از باب تو بگذرد. تو ادامه خورشيدى، تو اذان و اقامه خورشيدى و خورشيدِ كربلا بعد از تو، تاب تابيدن را نخواهد داشت.
رسم وفا نمىميرد
اى قمر بنىهاشم؛ اى هنرمند كربلا! نگارگرى دلاورىهاى تو، سياههنويسى هرچه شمر و يزيد را نقش بر آب كرده است. تو با به دندان گرفتن مشك، خواستى بگويى كه رسم وفا نمىميرد و جفا در حق لبهاى تشنه، روا نيست.
تو، «چگونه موج برداشتن» را به آبها آموختهاى؛ «چگونه جارى شدن» را به چشمهها و «چگونه سيراب كردن» را به جويبارها.
خون سرخ تو، نه تنها زمين خشكيده كربلا، كه لبهاى خشكيده قهرمانان تاريخ را آبيارى كرده است.
نشانها و بازوبندها، تأسى به نام تو مىجويند. نام تو، نخستين نامِ نامور قهرمانى است. نگارگرىها و نقشينههاى رزم، تأسى به نام تو مىجويند. تو با ماه چهرهات، با فدا كردن دستهايت، زيبايى بخشيدهاى به تابلوى پر نقش و نگار عاشورا و هنوز هنر از دستهاى تو مىآموزند، اى هنرمند كربلا… اى قمر بنىهاشم!
چشمهايم را به خاك علقمه بسپاريد
نزهت بادى
دعا كنيد تا برمىگردم، غنچه سرخ دهان شش ماهه، در هجوم بادهاى داغ و سوزان پرپر نشود و ماهى خنده بر لبهاى خشك سه ساله، از بىآبى نميرد.
سايهبان خسته خيمه اگر كمى طاقت بياورد و نشكند، براى دختركان آفتاب نشين، ترانهباران مىآورم و بوسههاى داغ عقيله قبيله بر تن تبدار سجاد عليهالسلام را به خنكاى نسيم مىسپارم.
دعا كنيد تا برمىگردم، مشكهاى خالى به غارت نرود و تازيانهها، لبهاى تشنه را به جاى آب، به خون ميهمان نكنند. و آب مشك من به خاموشى سينههاى سوخته برسد، نه به دامنهاى آتش گرفته.
لالايى مرغان دريايى را در گوش گهواره ناآرام بخوانيد تا گلوى عطشناك، با تير سه شعبه سيراب نشود!
دعاكنيد تا برمىگردم، حسين عليهالسلام تشنه لب پا به گودال قتلگاهش نگذاشته باشد و كاسه آب من، زودتر از خنجر قاتل به گلوى او برسد!
اما اگر برنگشتم، چشمهايم را به خاك علقمه بسپاريد؛ چشمهاى جوانه خواهد زد؛ از اشكهايى كه در چند قدمى فرات، بر خاك حسرت ريخت!
عباس عليهالسلام و اماننامه شيطان؟!
فاطره ذبيحزاده
حيا و مردانگى در ديدگان محجوب ماه گردش مىكند و ادب در پيشگاه سكوت پر معناىِ علمدار، هزاربار به احترام قيام مىكند.
ابرها از شوق اين همه مردانگى بغض مىكنند و اشكهاشان در پياله چشم كائنات سرازير مىشود.
عباس، شرمنده ديدگان امام است از آنكه نسبتى با دعوت پليد اين ملعون داشته باشد؛ آن هم با اين صداى نحس و اين اماننامه ننگين!
آخر چه فكر كردهاند؟! اباالفضل، افتخار علمدارى آقايش حسين عليهالسلام را به وعده پسران شيطان خواهد فروخت؟! پسر على عليهالسلام ، چشمهاى عاشقش را از كارزار خونين امامش به سلامت خواهد برد؟! دستانى را كه از ازل، وقف عطش طفلانِ برادر شدهاند، زير سايه نكبتبار اماننامه آلاميه بىقدر خواهد كرد؟! چهقدر اين جماعت، با منطقِ عارفانه عباس بيگانهاند و چهقدر زمانه، براى درك عظمتش حقير مانده است!
وفادارى
اين جانهاىِ پرندين كه ديدگان تاسوعايى شب را براى ديدن معركه عشقبازى خود بىتاب كردهاند؛ اين پروانگانِ شيدا كه براى سوختن در راه حبيب، شعله از درون خويش مىكشند؛ اين مردانِ حيدرى كه رجزخوانىشان، آسمان را تا پشت خيمه بانوى كربلا پايين كشيده است؛ جمعى كه پيرانش براى محاسنِ سپيد خود، خضاب عاشورايى طلب مىكنند و جوانانش براى يك شبه طى كردن راه ملكوت، نغمه شهادت سر دادهاند، همه اصحاب حسيناند كه صف كشيدهاند در پيشگاه عقيله بنىهاشم، تا امتحان دلدادگى پس بدهند و دختر على عليهالسلام را از ارادتشان به حسينِ فاطمه عليهاالسلام آسودهخاطر كنند.
ملايك، غبطه مىخورند بر اين جمع و مىانديشند چه خوب بود سالها پيش، گروهى چنين بىنظير و از گوهر ناب اين جماعت، بر گردِ خانه آلاللّه، ارادت به محضر على عليهالسلام مىبردند و آرامش را تا خانه محزون بانوىِ ياس، مشايعت مىكردند!
تكهتكه و پرپر
دوباره حواشى خيمهگاه را مرور مىكنى تا نكند بوته خارى پنهان مانده باشد.
انگار به دشت خشك كربلا سفارش مىكنى كه با دختركان بىپناهِ فردا مهربانى كند!
به آسمان چشم مىدوزى و به ستارهاى كه براى آخرين بار، آرامش را از نگاه تو مىجويد، دلدارى مىدهى. از ابتدا، همه چيز آنگونه كه مقدّر بود، رقم خورد. گويا عاشوراى حسين عليهالسلام بايد همين قدر تكهتكه و پرپر اتفاق بيفتد! هيچكس نداند، تو خوب مىدانى كه چرا دستهاى عباس، اينقدر با علمدارى و سقايى تناسب دارد و چرا شهادت، اينقدر در دهان اشتياقِ قاسم، شيرين شده است.
لبخند رضايت
راستى اين چه سرّى است ميان لبخند رضايت تو و تقدير غريب خداوند كه حتى ملايك هم براى فهميدنش بيگانهاند؟!
آينهدار جمال خداوند! چه نسبتى است ميان آينه هزار تكه تو و زيبايى تصويرى كه در ديدگان زينب عليهاالسلام نشسته است؟
چرا بايد رفتن تو، اين همه سرخ، اين همه پر عطش و اين همه جانگداز باشد؟
چرا بايد پاى كودكان بىگناهِ فردا، در داغستان معركه تاول بزند؟
چرا صورتِ غفلت و دنياطلبى فرزندانِ قابيل، اين اندازه كريه و ظالمانه و سياه جلوه خواهد كرد؟
يا اباعبدالله! چه راست گفت جدّ بزرگوارت پيامبر، كه براى شهادت حسين عليهالسلام ، در قلبهاى مردم باايمان، شور و حرارت جاودانهاى است كه هرگز به سردى نخواهد گراييد.
كاش مىفهميدند…!
فاطمه سادات احمدى ميانكوهى
امروز حسين عليهالسلام را مهلت دادند تا يك شب به نماز و دعا بپردازد؛ اما اى كاش مىدانستند اين مهلت حسين عليهالسلام است به آنان، تا شايد به خود آيند و يك لحظه خداى محمد صلىاللهعليهوآله را به ياد آورند و از خون فرزندش بگذرند؛ شايد از آتش دوزخ كمى دور شوند. افسوس كه چشم طمع، آنقدر به دنبال نان مىدود كه مجالى براى ديدن آب نمىيابد. طمع، هميشه گرسنهتر از آن است كه تشنگى باران رحمت الهى را احساس كند.
امروز، حلقه محاصره دشمنان بر حسين فاطمه عليهاالسلام تنگ شد؛ كاش پرده غيب يك دم كنار مىرفت تا حلقه هولناك زبانههاى آتش سقر را به گرد خويش مىديدند!
اين شمر است كه امروز با نامه ابنزياد، براى ريختن خون حسين عليهالسلام به كربلا آمده است؛ كاش مىفهميد كه بايد نامه را به دست چپش گيرد؛ چرا كه بار همين گناه براى سقوط او تا قعر الى الابد دوزخ، كافى است.
امان از اماننامه!
فاطمه پهلوان على آقا
برايش اماننامه فرستادهاند، مىخواهند عباس را از معركه عشق حسين عليهالسلام در امان دارند.مىخواهند نور را از خورشيد بگيرند، آب را از اقيانوس و برادر را از برادر.
مىخواهند خورشيد را از آسمان جدا كنند، درخت را از ريشه، عشق و ادب را از عباس عليهالسلام و عباس را از حسين عليهالسلام . اما غافلند كه خون على در رگهاى او جارى است و قلب او با واژه ناب حسين عليهالسلام مىتپد.
نمىدانند كه تار و پودِ جانِ ابالفضل، از نام حسين عليهالسلام بافته شده است. عباس، فرزند امالبنين است؛ شيرزنى كه نام امالبنين بر خود نهاد تا تكرار نام فاطمه، يادآور زخمهاىِ مادر مظلومه فرزندان على عليهالسلام نشود. اماننامه براى فرزندِ مادرى اينچنين آن هم به بهانه نسب قبيلهاى مادر فرستادن؛ ياللعجب!
فدايى حسين عليهالسلام
ادب در مقابلش زانو مىزند و دستان پر صلابتش را مىبوسد؛ او فرزند على عليهالسلام است؛ نور چشم امالبنين، و پشتيبان حسين عليهالسلام و ستون خيمه زينب.
ناگفته مىخواند كه كودكان آب مىطلبند و چشم اميد برادر به اوست.
بيرق سبز عاشورا را به دست مىگيرد و مشكهاى خالى آب را بر دوش.
چشمههاى مشكها در حيرت مردانهاش فرات را جرعهجرعه مىنوشند.
دستانش از آغاز حركت اين كاروانِ سرخ، پيشكش حسين عليهالسلام بوده است. اگر آنها را قطع كنيد، اميد كودكانِ برادر را به دندان مىگيرد و به راه خيمهها ادامه مىدهد.
چشمانش؟ چشمانش نيز فداى حسين عليهالسلام ؛ اما مشك، مشك را نَه… اميد كودكان را نَه، براتِ خجلت ساقى را نَه، مشك را نَه… مشك را تير باران نكنيد!
آسمان سرخ شده است و خورشيد به دَرد مىگريد. قامت سرو را شكستند. برادر! برادر را درياب.
دستهاى خالىام قابل ندارد…
رزيتا نعمتى
مىبرم نزديك لب آب و پشيمان گشتهام
ياد لبهاى تو را كردم پريشان گشتهام
تير باران تا كنار خيمهات خواهم رسيد
تا ببينى در هواى دوست، باران گشتهام
مىتوانم بيش از اينها عاشقت باشم، حسين!
قبلهام بودى اگر دور بيابان گشتهام
زخمهايم شعله شمع تو بادا، يا حسين!
خوب در شام غريبانت چراغان گشتهام
دستهاى خالىام قابل ندارد؛ مال تو
حج من پايان رسيد و عيد قربان گشتهام
فصل عطش
سعيده خليلنژاد
هنگامه برپاكرده طوفان مىخروشد
خون مىزند موج و بيابان مىخروشد
هر گوشه نخلى زخمىِ دست تبرها
گلها لگدكوب هجوم نيشترها
خم كرده دستى ساقه ياسِ على را
بالا بلندى مثل عباسِ على را
آن گوشه زينب چشم بر راه برادر
اين گوشه مثل ماه در خون خفته اصغر
اى آسمانىْ نام آور، اى برادر!
تنها پناه محكم خواهر، برادر!
مىآيى از سمت گل و آيينه، آرى
پيوسته ما را يار و يارىگر، برادر!
از سوى فردوس برين باريده امروز
باران اشك شادى مادر، برادر!
حسن ختام اين غم همواره شيرين
همراه من تا لحظه آخر، برادر!
مىبينمت بىسر كه در رقص جنونى
مىبوسمت اى لاله پرپر، برادر!
پيروز ديدم وارثان سادگى را
پايان سرخ قصه دلدادگى را
وقتى فلق خود را به شب پيوند مىزد
خورشيدى از بالاى نى لبخند مىزد
عشقبازى
نقى يعقوبى
اباالفضل از دو عالم دست برداشت
از اين دنياى پر غم دست برداشت
چنان گرديد گرم عشقبازى
كه از دستان خود هم دست برداشت
منبع:ماهنامه اشارات
صفحات: 1· 2