روایت از حر زمان-5
گفتم «نه.»
گفت «جداییمان را.»
خندیدم گفتم «باز مثل بچه لوس ها حرف زدی.»
گفت «نه. جدی می گویم. تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند، با هم بمانند.»
دل ندادم به حرف هاش، هرچند قبول داشتم، و مسخره اش کردم.
گفتم «حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟… یا ویس و رامین؟»
عصبانی شد گفت «هروقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم، زدی به شوخی. بابا من امشب می خواهم خیلی جدی حرف بزنم.»
گفتم «خب بزن.»
گفت «من ازت شرمنده ام، ژیلا. تمام مدت زندگی مشترکمان تو یا خانه ی پدر خودت بودی یا خانه ی پدر من. نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه ی شهرضا را براتان آماده کند، موکت کند، رنگ بزند، تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید، راحت زندگی کنید.»
گفتم «مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان؟ چی شد پس؟ این حرف ها چیه که می زنی؟»
فهمید همه اش دارد از رفتن حرف می زند گفت «فقط برای محکم کاری گفتم. وگرنه من حالا حالاها هستم.»
و خندید. زورکی البته. بعد هم خستگی را بهانه کرد، رفت گرفت خوابید.
صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه. دیر کرد. با دو ساعت تأخیر آمد گفت «ماشین خراب شده، حاجی. باید ببرمش تعمیر.»
ابراهیم خیلی عصبانی شد. پرخاش کرد، داد زد گفت «برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الآن معطل ما هستند؟ مگر نمی دانی نباید آنها را چشم به راه گذاشت؟ چی بگویم آخر به تو من؟»
روزهای آخر اصلاً نمی توانست خودش را کنترل کند. عصبی بود، خیلی عصبی بود. و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود. آمدیم توی اتاق تکیه دادیم به رختخواب ها، که گذاشته بودم شان گوشه ی اتاق. مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید. همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا می خواست باش بازی کند گریه می کرد.
یکبار خیلی گریه کرد. طوری که مجبور شد لباسهاش را دربیاورد ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه ست. دید نه. گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من.
گفت زیاد به خودت مغرور نشو، دختر! اگر این صدام لعنتی نبود بت می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را.
با بغض گفت «خدا لعنتت کند، صدام، که کاری کردی بچه هامان هم نمی شناسندمان».
ولی آن روز صبح اینطور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچه گانه درمی آورد می گفت «بابایی دَ.»
خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شدو ابراهیم نمی دیدش. محلش نمی گذاشت، توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم عصبانی شدم گفتم «تو خیلی بی عاطفه یی، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمی دهی، حالا هم که به این بچه، به این بچه ها.»
جوابم را نداد. روش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم «با تو هستم، مرد، نه با دیوار.»
رفتم روبروش نشستم خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
گفتم حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که…
بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان می رفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده یکبار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود.
مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت عملیات در جزیره ی مجنون ست به خودم گفتم نکند شوخی های ما از لیلی و مجنون بی حکمت نبوده، که ابراهیم حالا باید برود جزیره ی مجنون و من بمانم اینجا؟
فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشان من داد گفت «همه شان به جز یک نفر شهید شده اند.»
گفت «چهره ی این ها نشان می دهد که آماده ی رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند.»
عملیات خیبر را می گفت، در جزیره ی مجنون.
تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت.
گفتم «کیه این چهاردهمی؟»
گفت «نمی دانم.»
لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و از آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند. چون نرفت مثل هربار بند پوتین های گشاد و کهنه اش را توی ماشین بندد. نشست دم در، با آرامش تمام بندهای پوتینش را بست. بعد بلند شد رفت مهدی را بغل گرفت که با هم برویم به خانم عبادیان سفارش کند ما پیش آنها زندگی کنیم تا بنایی تمام شود.
توی راه می خندید به مهدی می گفت «بابا تو روزبه روز داری تپل مپل تر می شوی. فکر نمی کنی این مادرت چطور می خواهد بزرگت کند؟»
اصلاً نمی گفت من یا ما. فقط می گفت مادرت.
می گفت «اینقدر نخور بابا. خیکی می شوی اذیتش می کنی. باشد؟»
وقتی در زد و خانم عبادیان آمد، یکی از بچه ها را داد دستش، ازش تشکر کرد، دعاش کرد که چقدر زحمت ما را می کشد. بخصوص برای مصطفی، که آن جا به دنیا آمده بود و تمام بی خوابی ها و سختی های آمدنش روی دوش او بود اگر ابراهیم نبود. می خواست حسابش را صاف کند با تشکرهایی که می کرد یا عذرهایی که می خواست.
به من فقط گفت، مثل همیشه «حلالم کن،ژیلا.»
خندید رفت.
دنبالش نرفتم. همان جا ایستادم نگاهش کردم. که چطور گردنش را راست گرفته بود و قدش از همیشه بلندتر به نظر می رسید. که چطور داشت میرفت. که چطور داشت از دستم می رفت. و چقدر آن لباس سبز بش می آمد. از همان لحظه داشت دلم براش تنگ می شد. می خواستم بدوم بروم پیشش. نشد. نرفتم. نخواستم. به خودم می گفتم باز برمی گردد. مطمئنم.
یا اصلاً نمی روم بدرقه اش که برگردد، زود برگردد.
هرچه منتظر روشن شدن ماشین شدم صدایی نیامد. بیست دقیقه یی حتی طول کشید. به خانم عبادیان گفتم بروم ببینم چی شده که ماشین راه نیفتاد.
تا بلند شدم صدای ماشین آمد. در را باز کردم. سرما آمد زد توی صورتم. ماشین راه افتاد. چشم هام پراز اشک شدند. به خودم دلداری دادم که برمی گردد. مثل همیشه برمی گردد. آن قدر نماز می خوانم، آن قدر دعا می کنم که برگردد. مگر جرأت دارد برنگردد؟
تنها عملیاتی که ابراهیم اصرار داشت نروم اصفهان، برخلاف گذشته، همین خیبر بود. بمباران هم بیشتر از پیش شده بود. حتی خانه های نزدیک ما را زدند. اینبار همه به خانواده هاشان زنگ می زدند، جز ابراهیم. خیلی بم برخورد. بخصوص پیش بقیه ی خانم ها. همه ی شوهرها زنگ می زدند و احوال می پرسیدند، ولی ابراهیم به روی مبارکش نمی آورد.
یک بار که زنگ زد گفتم «چهار تا زنگ هم تو بزن احوالمان را بپرس. هیچ نمی گویی مرده ایم، زنده ایم توی این بمباران؟ اصلاً برات مهم هست این چیزها؟»
گفت «شماها طوریتان نمی شود. چون قرارست من پیشمرگ تان بشوم.»
خدا شاهدست که عین همین جمله را گفت.
گفت «مگر من چندبار به تو نگفتم که از خدا خواسته ام داغ شما را به دل من نگذارد؟»
گفتم «پس دل من چی، دل ما چی؟»
بمباران آن قدر زیاد شد که یک روز دیدم پدرم آمده اسلام آباد دنبال من. با ماشین آمده بود. شب به ابراهیم زنگ زدم گفتم پدرم آمده مرا ببرد. اجازه هست بروم؟»
گفت «اختیار با خودت ست. هرجور که دوست داری عمل کن.»
گفتم «نمی آیی خانه؟»
گفت «نه.»
گفتم «اگر بدانی چقدر خانه مان قشنگ شده، تمیز شده، بیا ببین و برو.»
گفت «نمی توانم.»
گفتم «تو را خدا بیا یک بار دیگر ببینمت.»
گفت «نمی توانم. به همان خدا قسم نمی توانم.»
به پدرم نگفتم نه. ولی از رفتن هم حرفی نزدم.
پدرم جوش آورد گفت «حق نداری اینجا بمانی!»
گفتم «ابراهیم تنهاست آخر.»
گفت «تو فقط زن مردم نیستی. دختر من هم هستی. من هم دلواپس تو و بچه هاتم. ابراهیم هم این جوری خیالش راحت ترست.»
گفتم «نمی شود که من بیایم جای امن و او…»
گفت «اصلاً هیچ شده پیش خودت بگویی صبح تا شب رادیو دارد چی از اینجا می گوید و چی سر من و مادرت می آید؟»
صداش لرزید گفت «اگر بلایی سر تو بیاید من چه خاکی بر سرم کنم آخر؟»
گفتم «چشم.»
راهی شدیم رفتیم.
اوایل اسفند بود. من برای دیدن یا شنیدن صدای ابراهیم ثانیه شماری می کردم.
یک روز در میان زنگ می زد. آخرین بارش سه شنبه بود، شانزده اسفند، ساعت چهارونیم عصر.
چندبار گفت «خیلی دلم برات تنگ شده.»
گفت «می خواهم ببینمتان.»
گفتم «می آیی؟»
گفت «اگر شد که بیست وچهار ساعته می آیم می بینمتان و برمی گردم. اگر نشد یکی را می فرستم بیاید دنبالتان.»
مکث کرد گفت «می آیید اهواز اگر بفرستم؟»
گفتم «کور از خدا چی می خواهد؟»
گفت «سختت نیست با دو تا بچه؟»
گفتم «با تمام سختی هاش به دیدن تو می ارزد.»
یک هفته گذشت. نه از خودش خبری شد نه از تلفنش. داشتم خودم را برای دیدنش برای آمدنش آماده می کردم. خانه را تمیز می کردم و خیلی کارهای دیگر.
شبی، حدود نصف شب. احساس کردم طوفان شده.
به خواهر کوچک ترم گفتم «انگار می خواهد طوفان بدی بشود؟»
گفت «اصلاً باد هم نمی آید. چه برسد به طوفان.»
باز خوابیدم، باز بیدار شدم. گریه هم کردم.
گفت «چته امشب تو؟»
گفتم «وحشت دارم.»
گفت «از چی؟»
گفتم «از شب اول قبر.»
گفت «این حرف های عجیب غریب چیه که می زنی امشب تو؟»
شب بعد خواب دیدم رفته ام جلو آینه ایستاده ام و دو طرف فرق سرم دو موی کلفت سفید هست. تعبیرش را بعد فهمیدم، وقتی که برادر هفده ساله ام فردین در محور طلایه شهید شد و خبرش را روز سوم ابراهیم به من دادند.
صبح بلند شدم بچه ها را برداشتم راه افتادم. جایی کار داشتم، خانه ی خاله ام، نجف آباد. با مینی بوس رفتیم. خواهرم هم بود. رادیوی مینی بوس روشن بود. زنگ اخبار ساعت دو بعدازظهر را که زد گوش هام تیز شد. گوینده خبرها را خواند. یکی از خبرها بند دلم را پاره کرد. شک کردم. به خودم گفتم «حتماً اشتباه شنیده ای.»
خوم را گول زدم: «مگر می شود؟»
بیشتر گول زدم: «آن هم ابراهیم من؟»
خندیدم گفتم «او خودش گفت برمی گردد. قول داد به من.»
یادم نیامد کی قول داده بود. خواهرم داشت نگاهم می کرد. جور عجیبی داشت نگاهم می کرد.
گفت «شنیدی رادیو چی گفت؟»
دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده.
گفتم «تو هم مگر…»
گفت «اوهوم.»
گفتم «اسم کی را گفت؟ تو را خدا راستش را بگو!»
انگار التماسش می کردم اگر هم راستش را می داند نگوید.
گفت «اسم ابراهیم را.»
گفتم «مطمئنی؟»
گفت «خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم…»
آبروداری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافرهایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم.
مصطفی بنا را گذاشته بود به گریه و من بلند شدم به راننده گفتم «نگه دار! همین جا نگهدار میخواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگر من؟ گفتم نگه دار.»
نگه نداشت. پدرم بش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه ی فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود. وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد.
مسافرها آمده بودند جلو می گفتند «چی شد یهو؟»
نه حرمت، نه آبرو، نه متانت، هیچی را نمی شناختم. گریه می کردم می گفتم «شوهرم شهید شده. نشنیدید مگر خودتان؟ بگویید به راننده نگه دارد!»
نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری برگشتم.
نمی گذاشتند ببینمش. غریبی هم می کردم توی شهرضا و خانواده اش، تا این که راضی شدند ببردندم پیشش. با چه مصیبتی هم. که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پراز درهای کشویی بسته، برویم جلو یکی از آنها بایستیم، یکیش را باز کنند، کشو را هم آرام آرام آرام بکشند عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که ان چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست.
همیشه شوخی می کردم می گفتم اگر بدون ما بروی می آیم گوش هایت را می برم می گذارم کف دستت.
خیلی ازش بدم آمد.
بش گفتم «تو مریضی ماها را نمی توانستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا چشم هات را نبینیم، خنده هات را نبینیم، سروصورت همیشه خاکیت را نبینیم، حرفهات را نشنویم؟»
جوراب هاش را که دیدم جیغ زدم. خودم براش خریده بودم. آنقدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم.
حتی گفتم پاهام کو؟ چرا دیگر نمی توانم راه بروم؟
باورتان نمی شود؟ احساس می کردم دیگر پا ندارم. به چه درد می خورد اگر هم داشتم، اگر هم می داشتم؟
به من گفتند مادرش نگران دست ابراهیم بوده. همان که توی والفجر چهار ناخنش پریده بود.
می گفتند می گفته می خواهم ببینم جاش خوب شده یا نه.
من هم آن ناخن یادم بود. نگاهش نکردم. یعنی جرأت نکردم. یعنی نمی خواستم ببینمش تا مطمئن شوم خود ابراهیم ست. می خواستم خودم را گول بزنم که جنازه سر ندارد و می تواند ابراهیم نباشد و می توانم باز منتظر باشم، اما نمی شد. خودش بود. آن روزها زده بود به سرم. هرکسی مرا می دید می فهمید حال عادی ندارم. خودم هم فکر نمی کردم زنده بمانم. یقین داشتم تا چهلمش زنده نمی مانم. قسمش می دادم، التماسش می کردم، به سر خودم می زدم که مرا هم با خودش ببرد. و وقتی می دیدم هنوز زنده ام می گفتم «من هم برات آبرو نمی گذارم که بی من رفتی، بی معرفت.»
دو سه بار غش کردم، آن هم من، که هرگز فکرش را نمی کردم تو سیستم بدنم غش کردن معنا داشته باشد.
بارها شد که به من گفتند «این چه فرمانده لشکریست که هیچ وقت زخمی نمی شود؟»
برای خودم هم سؤال شده بود.
یکبار رک و راست بش گفتم «من نمی دانم جواب این ها را چی باید بدهم، ابراهیم.»
گفت «چرا؟»
گفتم «چون خودم هم برام سؤال ست، یک سؤال بزرگ، که تو چرا هیچ وقت زخمی نمی شوی؟»
یا می خندید، یا می رفت سربه سر بچه ها می گذاشت. یا حرف تو حرف می آورد، یا خودش را سرگم کاری می کرد تا من یادم برود یا اصلاً بگذرم. تا آن شب که مصطفی به دنیا آمد و رازش را بم گفت.
گفت «پیش خدا، کنار خانه اش، ازش چند چیز خواستم. اول تو را بعد دوتا پسر از تو تا خونم باقی بماند. بعد هم اینکه زخمی و اسیر نشوم اگر قرارست بروم. آخرش هم اینکه نباشم توی مملکتی که امامش توش نفس نکشد.»
همین هم شد.
بارها کنار گوش بچه های شیرخواره اش زمزمه می کرد که از این بابا فقط یک اسم برای شما می ماند. تمام زحمت های شما برای مادرتان ست.
به من می گفت «من نگران بچه ها نیستم. چون آنها را می سپارم به دست تو. نگران پدر و مادرم هم نیستم. چون بعد از عمری با افتخار رفتن من زندگی می کنند.»
می گفتم «چه حرفها می زنی تو؟ رفتنی اگر باشد هردومان باهم.»
می گفت« تعارف نمی کنم به خدا. مطمئنم تو می نشینی بچه هام را بزرگ می کنی. مطمئنم نمی گذاری هیچ خلأیی توی زندگیشان پیدا بشود. مطمئنم از همه نظر، حتی عاطفی، تأمینشان می کنی. ژیلا.»
می گفت «خدایا! من زن جوانم را به دست کی بسپارم؟»
می گفت «آن هم در جامعه یی که توی هزارنفرشان یک مرد پیدا نمی شود و اگر هم هست انگشت شمارست.»
او امروز مرا می دید. به خوابم هم که آمد، با برادرش، جلو نیامد بام حرف بزند.
به برادرش گفتم «چرا ابراهیم نمی آید جلو؟»
گفت «از شما خجالت می کشد. روی جلو آمدن ندارد.»
خودش می دانست، هنوز هم می داند، که طعم زندگی با او را اصلاً از جنس این دنیا نمی دانستم. بهشتی بود. شاید به خاطر همین بود که همیشه می گفت «من از خدا خواسته ام که تو جفت دنیا و آخرت من باشی.»
می گفتم «اگر بهتر از من، بسازتر از من گیر آوردی چی؟»
می گفت «قول می دهم. مطمئن باش، که فقط منتظر تو می مانم.»
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم ابراهیم جفت نیکوی من ست.
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.
گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم «من ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.»
دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم. درس می دادم آنجا، شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم. اصفهان البته. و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های ابراهیم و خانواده هاشان.
یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.
سختی ها را این طور تحمل می کردم. گاهی هم البته کم می آوردم. مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت. کسی نبود. نمی دانستم چی کار کنم. آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح، نزدیک اذان، گریه ام گرفت. به ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!
خوابم نبرد، مطمئنم، ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت، دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.
به خودم گفتم «این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.»
خیلی ترسیدم. آفتاب که زد. بی قرار و گریان، بلند شدم رفتم دکتر.
دکتر گفت «این بچه که چیزیش نیست.»
حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.
او همه جا با من ست، او همه جا با ماست، یقین دارم. بخصوص وقتی می روم سراغ آخرین یادداشتی که برای من نوشت، در آن روزها که ما خانه نبودیم. نوشته بود:
سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم
گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،
ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم. مدام تو را اینجا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید. انشاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم. نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست. از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.
می خواست شهید شود
حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید. آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛ پیر شده بود؛ گوشه چشمهایش چروک افتاده بود. گریه ام گرفت. گفتم: «حاجی! چه بر سرت آمده است؟»
حاجی خندید و گفت:«چیزی نگو! آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.»
هوا سرد بود. چراغ و بخاری نداشتیم. بچّهها سردشان بود. آن موقع «مهدی» (پسر بزرگمان) یک سال و سه ماه داشت و «مصطفی» (پسر کوچکترمان) یک ماه و نیمه بود. یقین پیدا کردم که حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند. نماز صبح را که خواند، لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح گرداندن. بی اختیار اشک می ریخت. انگار از خدا میخواست که شهید شود. مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ ولی حاجی نگاهش نکرد. گفتم: « چرا نسبت به بچّه این قدر بیعاطفه شده ای؟»
دیدم همین طور اشک می ریزد. چیزی نگفت. راننده آمد تا او را ببرد. خیلی آرام راه افتاد، بچّهها را برای آخرین بار بغل کرد. خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.
منبع: سایت جامع دفاع مقدس
صفحات: 1· 2