فرمانده دو کوهه
گاهی می خواهم به حال خودم زار بزنم می خواهم سر خودم داد بکشم فریاد بزنم و بگم بس نیست این همه ادعا ؟
به دیگران خرده می گیری ؟
از ناملایمت های جامعه می گی ؟
غم عالم تو دلت می شینه وقتی یه فرشته بد جور و نافرم تو خیابون می بینی ؟
بغض راه گلویت را می گیرد وقتی به مزار شهدا می ری و اینهمه معطر بودن آسمونشون را حس می کنی و باز هم از غفلت بازماندگان در حیرت می مونی ؟
اشکت سرازیر میشه وقتی نامه هایی مثل نامه زهرا به پدرشهیدشو را می شنوی ؟
عصبانی می شی وقتی امثال امیر حسین ها جسورانه حرفهای نسل سومی ها رو چشم تو چشم مسولان بنیادها و سازمانها می گن ولی اونها هنوز …. ؟
قاطی می کنی وقتی می بینی خیلی بی تفاوت به مقدساتت توهین می کنن ؟
خب خودت چی ؟ خودت چیکار کردی ؟ خودت چه گلی زدی به سرشون که دیگران نزنند ؟
خودت چقدر رعایت کردی ؟ یعنی تو نمیدونی یه شهید چی گفته ؟ چی میخاد ؟
چه وصیتی به تو و امثال تو داشته ؟
چرا میدونی همه رو می دونی
ولی تو خودتم تو راسته همون خرده گیرایی .
اینها همه مثل یه فیلم از جلوی نظرم رد شد
به یکباره دلم گرفت
چقدر غریب بودند در میان این همه شناسنامه که از این گوهران تابناک ساختیم
چقدر دور و گمنام بودند
چقدر تنها بودند
شنیده بودم که عاشقان غریبند وگمنام و تنها
فقط یک چیز به ذهنم می رسد که بگویم
عاشق
عاشقان ناب
عاشقان واقعی
عاشقان عشق
عاشق شدند و کشته شدند و بهای خونشان را از عاشق کش خود گرفتند .
تو از پنجره هاى آبى گذشتى
محمد! گلم، يادم مى آيد فصل بهار بود كه آمدى به دامنم. بهارنارنج و ترنج، بهار باران و شكوفه، بهار نسيم و شبنم. بهار بود كه طعم اولين لبخندت را از غنچه هاى گل سرخ چشيدم و گريه هايت را شبيه باران يافتم.
بهار بود كه از افق شانه هايت سپيده دم طلوع كرد و نگاهت به آسمان پيوند خورد و مثل نسيم سبك از پنجره هاى آبى گذشتى و با گلهاى اقاقى پلك گشودى و روبروى هزار دشت شقايق گامهايت آغاز شد. محمدم! آن روزها كه من و تو يكى بوديم و همه بى قرار آمدن تو بودند و تو از من نفس مى گرفتى، در يكى از روزها من و تو همسفر شديم و در راه جاده اى سرخ زائر آن سوى فرات شديم. آن سفر كه تو هنوز در دامان من نشكفته بودى من و تو زائر شديم. زائر حرم مظلوميت! زائر حرم وفا! زائر حرم تشنگى! ساعتها با هم زيارت نموديم. دعا خوانديم. گريستيم. ناله كرديم و دلهايمان را كبوترى كرديم تا سالها زائر گلوهاى تشنه باشند و تو به دنيا نيامده به درياى خون پيوستى.
اينجا جزيره مجنون است. اينجا كانالها پر از پرنده هاى پرپر است. اينجا همه به دنبال ليلاى خويش مى گردند. همه آسمان ميهمان اين جزيره است. همه ليلا وار شعر جنون مى سرايند. چشمه ها به هوادارى گلوهاى تشنه برخاسته اند. درختها به سجود پيشانى هاى برخاك رفته به قيامند. از طلاييه آتش و خون مى رويد. هر لحظه احتمال پرنده شدن است. به همه گفته اند: فكر برگشت نباشيد. تو و يارانت پا به پاى تك و پاتك عراقيها آمده ايد. اما طلاييه باز هم از تو يار مى گيرد و گل. طلاييه همچنان اسير كركسان است و هيچ راهى وجود ندارد. عمليات خيبر، تو و لشكرت مأموريت داشتيد پل طلاييه را به تصرف درآوريد. كار خيلى سختى بود. بچه ها همان شب اول از پل گذشتند. فرداى آن روز عراقيها پاتك زدند. آن هم چه پاتكهايى! بچه ها مقاومت مى كردند. اما ارتباط با عقبه خيلى دشوار بود. ماندن ساده نبود. مجبور شدند برگردند. لشكر چند شب عمل كرد. اما موفق نشد. در منطقه عملياتى شما كانال آب خيلى بزرگى بود كه بايد پل مى انداختيد و از روى آن رد مى شديد. ولى اين از نظر نظامى غيرممكن بود و تو اين را خوب مى دانستى، اما گفتى: بايد از اين منطقه عبور كنيم. اين دستور است. محمدم! هنوز از ياد نبرده ام. آن روز خسته بودى. مرتضى قربانى در جزيره مجنون كنارت بود. به او گفتى: يك نفر را بفرست جلو ببين خط چه خبر است؟ و او در جوابت گفت: ديگر كسى را ندارم بفرستم. معطل نكردى، خودت سوار موتور شدى رفتى جلو. آمدى كنار بچه ها كه دلت براى آنها تنگ شده بود. همگام با آنان شروع كردى به آر.پى.جى شليك كردن. آب نبود، همه تشنه بودند. بچه ها قمقمه هاى خالى را از آب كناره هاى هور كه كثيف بود پر مى كردند و مى خوردند. اين وضعيت تو را ناراحت مى كرد. سوار يكى از پلهاى شكسته شدى و با دست شروع كردى به پارو زدن، تا آمدى وسط هور كه آبش زلال بود. قمقمه ها را پر كردى و به بچه ها رساندى.
مادرت تعريف مى كند: كه سه ماهه آبستن تو بوده كه به زيارت كربلا مى رود. همانجا خواب مى بيند كه آقايى نورانى بچه اى قشنگ در دامانش مى گذارد و مى گويد: مواظب او باش. تو نه ماه بعد به دنيا آمدى و نامت را محمدابراهيم گذاشتند. همه مى گويند تو از همان دوران كربلايى شدى و به لبان تشنه حسين (ع) دل بستى. مادرت مى گويد: اولين سوره هاى قرآن را كه آموختى خودش به تو آموخته و بعدها هم معلم قرآن شدى. هميشه حرفهايت را به اولين كسى كه مى گفتى مادرت بود. خبر مكه رفتنت را هم اولين بار براى او تعريف نمودى. او دوست صميمى و محرم رازهايت بود. هيچگاه به دنيا دل نبستى. به همين خاطر اصلاً صاحب منزل نشدى و هميشه خانه به دوش بودى. با همه مهربان بودى و آن را از هيچ كس دريغ نمى كردى. تا مى توانستى به فقرا كمك مى نمودى. عمليات خيبر كه شروع شد اسفندماه بود و نزديكاى عيد. عمليات در جزيره مجنون گره خورده بود. خيلى از يارانت همچون پرستوهاى مهاجر به آسمانها كوچيده بودند. بايد مقاومت مى كرديد و جزيره را حفظ مى نموديد. اين دستور بود و تو و يارانت محكم ايستاده بوديد. مادرت مى گويد پنج روز به عيد مانده خبر شهادتت را آوردند. اما به او چيزى نمى گويند. جز خبر مجروح شدنت و اينكه در بيمارستان هاى اهواز بسترى هستى. فردا صبح برادرت شهادت ترا به او مى گويد و غريبانه ناله سر مى دهد: همانى شد كه خودش گفت. بعد مى خواهد تو را براى آخرين بار ببيند، اما نمى گذارند. چون صورتت از بين رفته بود و يك دستت هم قطع شده بود. اما او همچنان اصرار مى كرد. آخر سر برادرت او را مى آورد بالاى سر تو و جهت اطمينان يافتن انگشت سوم دست راست ات را كه در كوچكى لاى چرخ گوشت گير كرده بود به او نشان مى دهند. آنگاه دلش آرام مى گيرد و غصه اين را مى خورد كه چرا در آخرين تماسش كه چند روز قبل از شروع عمليات خيبر بوده به او اصرار مى كردى بچه ها در خانه تنهايند بيا چند روزى پيششان بمان، او اما نرفته و بهانه آورده كه نمى توانم بيايم و آخرين حرفش را كنار پيكر تو اينگونه زمزمه مى كند: يا حسين! اين بچه را خودت به من دادى. حالا هم دارم تقديمت مى كنم. بى حساب شديم، از من راضى باش!
آن روز، روز سختى بود. هم براى تو و هم براى بچه هاى لشكر ۲۷ رسول (صلی الله علیه و آله و سلّم) . قرار بود يك گروهان نيرو آماده شوند و خط را تحويل بگيرند. آن روز حاج قاسم فرمانده لشكر ثارالله هم در كنارت بود. با سيد حميد سه نفرى رفتيد داخل سنگرى كوچك.
حرفهايتان را زديد و قرارهايتان را گذاشتيد. با حاج قاسم خداحافظى كردى و با سيدحميد سوار موتور شدى. راه افتاديد. يكى ديگر از بچه ها با موتور پشت سرتان بود. سنگر پايين جاده بود. بايد از روى پل رد مى شديد و مى آمديد روى جاده و اين همان نقطه اى بود كه عراقى ها روى آن كاملاً ديد داشتند و تانكى را آنجا مستقر كرده بودند. وقتى آمديد روى پل موتورى كه پشت سرتان بود فرياد زد حاجى اينجا را پر گاز برو! اما افسوس كه ديگر دير شده بود. گلوله شليك شده كنار موتور شما نشست و با قدرت تمام منفجر شد و تو و سيد حميد از موتور پرتاب شديد. تو به طرفى و حميد به طرفى. گلوله كار خودش را كرده بود. انفجار باعث شد كه ما از صورت مهربانت و لبخندهاى هميشگى ات محروم شويم و با يك دست به پرواز درآيى و به بهشت گام نهى.
محمدجان! آن روز تو از پنجره هاى آبى تا خدا گذشتى و از جزيره مجنون به آسمانها رسيدى. آن روز تو بودى و فرشته ها و پرنده ها. ما بوديم و مويه هاى مادرانه و دلهاى مه آلود و چشمهاى حيران. تو با فرشته ها و پرنده ها، خندان و شادمان در آسمانها ستاره مى چيديد. ما و مويه هاى مادرانه و دلهاى مه آلود و چشمهاى حيران به مزارت پناه آورده بوديم. آن روز كه تو رفتى واژه ها با من صميمى شدند و من و شعر به هم نزديكتر شديم. ( اميرحسين حسينى )
شهید همت در پادگان دوکوهه
«دو کوهه» آخرین ایستگاه قطار بود؛ بچهها از همین جا به مناطق مختلف در خطوط مقدم اعزام میشدند. دو کوهه نام آشنای همه رزمندههاست. ردپای همه شهیدان را میتوانی توی دو کوهه پیدا کنی، دو کوهه پادگانی نزدیک اندیمشک و متعلق به ارتش که زمان جنگ بخش جنوبی آن سهم سپاه شد.
این ساختمانهای خالی هر کدام حکایتی هستند برای خودشان. گوشات را روی دیوار هر کدام که بگذاری، صدایی میشنوی. صدای یکی از روضه قاسم میخواند، صدای کسی که روضه علیاکبر…، اینجا دیوارها هم چون بچهها زخمیاند هنوز، نگاه کن شاید پوکه فشنگی تو را مهمان گذشته کند، تعجب نکن، گاهی وقتها، عراقیها بمبهایشان را یکراست سر همین پادگان خالی میکردند، تا شاید اینجا خالی شود.
همه بودند. اصفهانی، اراکی، همدانی، خراسانی همه لهجهای صبحها ورزش صبحگاهی داشتند؛ یک، دو، سه … شهید! اگر خوب گوش کنی صدای دلنشین شهید گلستانی را هم میشنوی. که با صدای دلنشین را هم میشنوی. که با صدا دلنشین پادگان را گلستان میکرد. هنوز صدایش از بلندگوهای سرتاسر پادگان میآید؛ اللهم اجعل صباحنا، صباح الابرار… تابلوی تیپها و گردانها را هنوز برنداشتهاند، خوش سلیقگی کردهاند تا تو بروی و بخوانی؛ حمزه، کمیل، میثم، سلمان، مالک، عمار، ابوذر… اینجا همه شیطنت میکنند، سر به سر هم میگذراند، شور و حال دارند. به خوبی میدانند که بعد از عملیات، خیلیهایشان پرنده میشوند، بچهها میکردند تا برای سفر آسمانیشان، همسفر پیدا کنند.
گاهی که عملیاتی در پیش باشد، دوکوهه پر از نیرو میشود. آنقدر که فضای اطراف ساختمانها هم چادرهای بزرگ و کوچک برپا میکنند. آن وقت تو فکر کن دم اذان است. دوکوهه است و یک حوض کوچک ویک حسینیه کوچک. بسیجیها میریزند دور حوض، اصلا صف میگیرند دور حوض، «قربان دستت، داری میروی حسینیه به امام جماعت هم بگو قامت نبندد ما هم برسیم!» چه دستها که در این حوض وضو نگرفت و در میدان مین نیفتادند.
نمازهای حسینیه حال و هوای دیگری داشت. سرسری نبود. همهاش تضرع و گریه و خوف… تن آدم میلرزید. این همه یار خمینی؟! که همه چیزشان را فدای نگاه او میکنند. خدایا اگر مهدی (عج) میآمد چه میشد؟! دو کوهه، سردار زیاد داشت. حاج احمد متوسلیان، حاح همت و … . همت میگفت فرماندهای که عقب بنشیند و بخواهد هدایت کند، نداریم. خودش میرفت خط مقدم. آخرش هم شد سردار بیسر خیبر، اسم حسینیه هم شد «حاج همت». باید همت کنی تا به راز نهفته دوکوهه پی ببری.
وقت عملیات، سکوت پرمعنا وحزن انگیزی فضای پادگان دوکوهه را فرا میگیرد. کسی هم اگر میماند، همهاش به این فکر میکرد که حالا سینه چند نفر، سپر گلولههای دشمن شده است. نه فقط ایمان و خلوص بلکه، حس میهن پرستی را هم باید در چشمهای رزمندههای اینجا پیدا میکردی. خانه و زندگی و سرمایه جانشان را میدادند برای این یک وجب خاک، «ایران!»، راستی کجا بودند آنانی که در بد حادثه در کنار شومینهها در دل زمستان لم میزدند، به یاران خمینی ناسزا میگفتند و دم از ایران میزدند، کجا بودند آنانی که یک لحظه گرمای پنجاه درجه جنوب را درک نکردند و در رستورانهای شمال شهر بستنی هفت رنگ ایتالیایی میخوردند ودم از ایران میزدند.
اگر شلمچه را با غروبش میشناسند، دو کوهه را هم با شبهایش میشناسند. دلت میخواهد توی تاریکی شب، لابهلای این ساختمانها پیچ و تاب بخوری، بروی، بیایی و در این رفتن و آمدنها، بعضی حقایق، دستگیرت شود.
این وسط، چاشنی دیوانگیهای تو. جملاتی است از شهید سبز، سید مرتضی آوینی که تو را همراهی میکند قدم به قدم.
«دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران عاشورایی خویش است…» و میتوانی بفهمی «شرف المکان بالمکین» یعنی چه؟
یعنی کسی که روزی اینجا نشسته بود، وضو گرفته بود نماز خوانده بود. اهل آسمان بود پس اینجا آسمان است نه!
یکی از بسیجیها روی یکی از دیوارها نوشته: «ای کسانی که بعداً به این ساختمانها میآیید، تو را به خدا با وضو وارد شوید.
«دو کوهه مغموم مباش که یاران آخر الزمانیات از راه میرسند…» و شاید تو هم یکی از آنها باشی.
منابع:
سایت امتداد
سایت ساجد
صفحات: 1· 2