دينداري عاشق
1.
افسر نگهبان گذرنامه ها را بررسي مي كرد. از تك تك افراد علت سفرشان را مي پرسيد. اگر مي فهميدند براي ديدار امام به پاريس مي رويم، جلويمان را مي گرفتند. بليط لندن گرفته بوديم كه بگوييم به قصد تفريح مي رويم.
حاج آقا را جلو فرستاديم تا ابتدا از ايشان بپرسند.
-كجا مي رويد؟
-اگر خدا بخواهد به زيارت امام مي رويم.
افسر نگهبان كه از رك گويي حاج آقا شگفت زده شده بود گفت:
-سلام ما را هم به امام برسانيد!
2.
از يزد تا بندرعباس مسافت زيادي بود.
-كنار مسجد ابوالفضل عليه السلام جايگاهي بزنيد و به راننده ها يخ بدهيد.
-بفروشيم؟
-حضرت ابالفضل عليه السلام سقاي كربلا بود. يخ را رايگان در اختيارشان بگذاريد. صندوقي قرار دهيد كنار مسجد، هر كس خواست خودش مبلغي براي كمك به مسجد داخل صندوق بيندازد.
اكثر راننده ها سه برابر قيمت يخ پول مي انداختند داخل صندوق.
3.
جاده يزد-كرمان، مسجد حضرت ابالفضل عليه السلام.
تنها مسجد بين راهي بود كه اين قدر امكانات داشت.
حمام، دستشويي، مغازه، استراحتگاه و …
مي گفت:
-اگر مي خواهيد مردم علاقمند شوند كه فرائض شان را به موقع انجام بدهند، بايد زمينه آسايش آنها را فراهم كنيد.
4.
داشتند گز مي خوردند، گفتم:
-آقا! شما بيماري قند داريد، گز برايتان خوب نيست!
-من قند دارم؛ گز كه ندارم….
5.
روز دهم رمضان شصت و يك.
توي محراب نشسته بود. عرق از سر و رويش مي ريخت.
دستمالي از جيبم بيرون آوردم و به ايشان تعارف كردم.
-مگر نمي بيني مردم در اين گرما چطور عرق مي ريزند؟ من چطور عرق هايم را خشك كنم؟!
خاطراتي از كتاب «رهبر دارالعباده»
مجموعه خاطرات چهارمين شهيد محراب آيت الله صدوقي رحمه الله عليه
نوشته محمدعلي جعفري