25 خاطره
بيست و پنج خاطره از امام خميني
حضرت حجت الاسلام و المسلمين آقاي محمد حسين اشعري فرزند مرحوم آيت الله علي اصغر اشعري قمي - از همدرسان امام راحل - چهره اي آشنا بيشتر براي قمي هايي هستند که در طول سالها ي پس از انقلاب، شاهد خدمات ارزنده ايشان براي بهبود بخشيدن به اوضاع درماني اين شهر بوده اند. ايشان مي گويد تاريخ تولدش در شناسنامه 30/12/1319 اما في الواقع شهريور 1320است. پدر ايشان هم در سال 1320 ق 1282 ش به دنيا آمده است.
پدر ايشان با امام خميني هم دوره و هم درس بوده اند. به علاوه اين دو رفيق بوده و به گفته آقاي اشعري، پدرش هميشه از انضباط و لباس خوب امام به نيکي ياد مي کرد. اين دو در اراک جزو شاگردان مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالکريم حائري بودند و زماني که حاج شيخ به قم آمد، اين دو به همراه ديگر شاگردان حاج شيخ به قم آمدند.
در دو هفته نخست ماه شعبان سال 1426 (شهريور 1384) که به عمره مشرف بودم، توفيق همراهي جمعي از اساتيد و دوستان از جمله جناب آقاي اشعري نصيب بنده شد. فرصت را مغتنم شمرده از ايشان که مي دانستم مورد علاقه و اعتماد امام خميني بود خواستم تا خاطراتش را از امام باز گويد. هدف آن بود تا بتوانم از لابلاي اين گفته ها با گوشه اي از سيره امام آشنا شوم و هديه اي به دوستداران امام تقديم کنم. ايشان نيز پذيرفت و البته نه به صورت منظم آنچه را از حضرتش به ياد داشت برايم بيان کرد. زماني که بازگشتيم اسنادي را که در گوشه و کنار بود گردآوري کرده براي بنده آورد تا از آنها استفاده کنم. در ميان آنها چند سند خوب وجود داشت که از آن جمله دو نامه از امام به پدر ايشان بود. به علاوه گواهي نامه هاي اجتهاد پدر از زبان مراجع وقت و نيز تصديق مدرسي پدرشان هم بود که آنها را هم تصوير گرفته در پايان اين نوشتار خواهم آورد.
1 . سالي که امام از ترکيه به عراق رفتند، يکي دو ماه بعد من به عتبات مقدسه رفتم. از طريق غير معمول و از سمت خرمشهر رفتم. دو ماهي که ماندم، تصميم گرفتم معمم بشوم. مرحوم ميرزا احمد انصاري هم آنجا بود. از من پرسيد: شنيدم معمم بشوي؟ من حجره داشتم که جاي برگزاري مجلس عمامه گزاري نبود. ايشان گفت: من دلم مي خواهد مجلس را در خانه ما بگذاري. منزل خوبي داشت. اين انصاري ها معتقد هستند که اشعري هستند. آقاي انصاري به پدرم هم ارادت داشت و آن زمان پدرم هم زنده بود. از من پرسيد: چه کسي را براي عمامه گذاري دعوت مي کني. ايشان خودش از مريدان آقاي خويي و آقاي روحاني بود. ما هم با خاندان روحاني نسبت داريم. آيت الله سيد مهدي روحاني با مادرم پسر دايي و دختر عمه بودند. من گفتم که آيت الله حکيم با پدرم خيلي آشناست و هر بار که خدمت ايشان مي رسم حتي از کوچکترين بچه هاي ما را سراغ مي گيرد. برادرم را هم حتي ايشان معمم کرد. اما من روي آشنايي آقاي خميني با پدرم و سوابق او با پدرم ايشان را دعوت مي کنم. ايشان به من گفت: شما ايشان را دعوت نکن. چون آقاي خميني در هيچ مجلسي تاکنون شرکت نکرده است. به علاوه آقاي خميني بازديد همه را پس داده الا من. (ايشان چون روي آقاي سيد محمد روحاني حساس بود) و بسا خانه من نيايد. من گفتم: من به ايشان مي گويم، اگر آمد چه بهتر، اگر نيامد به فکر کسي ديگري مي افتم. من رفتم خدمت آقاي خميني و گفتم مي خواهم معمم شوم. ايشان تبسمي کرد و فرمود: دير شده است. من به شوخي گفتم: پس نشوم؟ گفتند: نه. بعد من گفتم که مي خواهم شما در مجلس بنده بياييد. ايشان مکثي کرد و گفت: مي آيم. بعد پرسيد: مجلس شما کجاست؟ گفتم: منزل آقاي انصاري! مدت مديدي تأمل کرد. و باز هم گفت: مي آيم. گفتم من بيايم دنبال شما؟ ايشان فرمود: نه با مصطفي مي آيم. ما رفتيم منزل آقاي انصاري. مجلس مفصلي چيده بود با ميوه و شيريني و همه را هم با هزينه خودش ترتيب داده بود. دوستان زيادي آمدند. آقاي خميني و آقا مصطفي هم آمدند. حدود يک ساعت نشست که واقعا طولاني بود. زماني که آقاي قرحي سيني عمامه را جلوي ايشان گذاشت، ايشان يک سخنراني مختصري هم فرمود.
صفحات: 1· 2