آشنای سرزمین بطحی
مسلم پسر عقبه بعد از سه روز قتل و جنایت در مدینه مردم را جمع کرد و به شان گفت که باید با او به عنوان نماینده یزید بیعت کنند و قبول کنند که برده یزید هستند. عده ای قبول نکردند و کشته شدند و عده زیادی از ترس جانشان قبول کردند. تنها کسی که بین همه اهل مدینه استثنا شد امام سجاد (ع) بود. مسلم به امام احترام گذاشت، او را جای خودش نشاند و وقتی امام از پیشش رفت مسلم گفت: « این مرد علاوه بر نسبتی که با رسول خدا دارد، همه وجودش هم خیر است. »
همه فکر می کردند یکی از اهداف لشکر شان، امام سجاد باشد ولی به هر حال عدم شرکت در جنبش مردم مدینه ( با توجه به اینکه سرانجام کارشان معلوم بود ) و از طرفی پناه دادن امام به خانواده مروان که از بزرگان بنی امیه بود، از چشم دستگاه حاکم دور نماند.
از طرفی یزید بعد از اشتباه بزرگی که درباره امام حسین (ع) کرد دیگر نمی خواست و نمی توانست اشتباه بزرگ دیگری را تجربه کند. نه تنها حریم امام سجاد (ع) در ماجرای حره با تدبیری که به کار بست حفظ شد بلکه ایشان 400 خانواده را هم پناه دادند و از شر شامی ها حفظ کردند .
***
با مادرش غذا نمی خورد پرسیدند: « شما که از همه مردم در برخورد با پدر و مادر بهترید، پس چرا با مادرتان غذا نمی خورید ؟ »
گفت: « می ترسم بخواهم لقمه ای را از سفره بردارم که مادرم دوست داشته آن را بردارد یا نگاهش به آن بوده.»
تازه این مادر، مادر واقعی امام سجاد (ع) نبود، دایه ای بود که از بچگی بزرگش کرده بود.
***
جمعی با هم می رفتند سفر. غریبه ای هم بینشان بود که کارهای جمع را انجام می داد. در کاروانسرایی یک نفر غریبه را شناخت. سراغ جمع رفت و گفت: « اینکه دارد کارهای شما را انجام می دهد، می شناسید ؟ » گفتند: « نه. خواست همراه ما بیاید سفر به شرطی که کارها را انجام بدهد. »
مرد گفت: « وای به حالتان. این نواده رسول خداست؛ علی پسر حسین. »
جمعیت یکباره به هم ریختند. بلند شدند و خودشان را به دست و پای امام انداختند و گفتند: « پسر رسول خدا می خواستی ما را بفرستی جهنم؟ اگر ندانسته حرفی می زدیم یا جسارتی به شما می کردیم که از بین می رفتیم. چرا این کار را کردید ؟ »
امام گفت: « مردم به خاطر رسول خدا بیش از حد به من مهربانی می کنند . به همین خاطر ناشناس بودن را بیشتر دوست دارم. »
کار یک بار و دوبارش نبود. هر وقت می رفت سفر، سعی می کرد ناشناس بماند.
***
امام باقر (ع) می گفت: « نشد پدرم یاد نعمتی بیفتد مگر اینکه برای آن سجده شکر کند. نشد آیه ای از قرآن که در آن سجده باشد بخواند، مگر اینکه سجده کند. هر وقت خدا شری را از سرش کم می کرد، سجده می کرد. هر وقت نماز شبش تمام می شد، سجده می کرد. هر وقت دو نفر را آشتی می داد، سجده شکر می کرد. اثر سجده ها در دست ها و پاها و پیشانی اش بود. به خاطر همین به پدرم سجاد (ع) می گفتند. »
***
معارف و دعاهای امام سجاد (ع) به نام صحیفه سجادیه جمع شد. همین کتاب بود که به زیور آل محمد (ص) معروف شد. دعاها و نیایش های امام نشان دهنده وضعیت اجتماعی آن روز بود؛ اجتماعی که گوش هایش برای شنیدن حق کر شده بود و امام را مجبور کرده بود از رفتار و کردار زشت مردم به خدا پناه ببرد و به وسیله دعا سعی کند راه را برای آنها که شرایط بهتری دارند روشن کند. در این دعاها گاهی ستم و ستمگر را می کوبید، گاهی قرآن و اهل بیت را یادآوری می کرد و گاهی اخلاق و تهذیب نفس را. امام سجاد (ع) دوران سختی را گذراند و شیعه را با تلاش ها و سختی های فراوان رهبری کرد.
***
خبر ازدواج امام سجاد (ع) را جاسوسی رساند به عبدالملک پسر مروان. عبدالملک هم نامه ای به امام سجاد (ع) نوشت تا تحقیرش کند؛ « شنیده ام با کنیز خودت عروسی کرده ای. در قریش هم شأن تو مگر نبود که با او ازدواج کنی تا سربلندت کند و بچه های نجیب برایت به دنیا بیاورد ؟ نه برای خودت حرمت قائل شدی نه برای بچه هایت. »
امام نامه عبدالملک را بی جواب نگذاشت؛ « فکر کرده ای در قریش کسی هست که با ازدواج با او به بزرگی برسم؟ با وجود رسول خدا دیگر چه کسی می تواند باعث بزرگواری ما شود؟ همین پیامبر (ص) هم با کنیزش ازدواج کرد و از او بچه دار شد. همسرم کنیزم بود، در راه خدا آزادش کردم و بعد با این زن آزاد ازدواج کردم. خدا با اسلام همه پستی ها را از بین برد و هیچ مسلمانی پست و بی ارزش نیست. این تفکرات مال جاهلیت است. »
عبدالملک نامه را خواند و بعد داد به پسرش تا او هم بخواند.
پسرش گفت: « چه جواب تندی داده سجاد »
عبدالملک گفت: « زبان های اینها سنگ خارا را می شکافد. سجاد (ع) از همان جا که مردم تحقیر می شوند، بزرگ می شود. »
***
آتش ! آتش !
داد و فریاد اهل خانه بلند شده بود. هر کسی به سمتی می دوید تا آتش را خاموش کند. چند نفر سعی کردند امام سجاد (ع) را که نماز می خواند متوجه ماجرا کنند ولی تنوانستند که نتوانستند بالاخره آتش خاموش شد؛ نماز امام هم.
پرسیدند: « چه چیزی باعث شد متوجه آتش نشوید ؟ »
امام گفت:« آتش بزرگ قیامت حواسم را از آتش کوچک دنیا پرت کرد! »
***
مدتی بود باران نیامده بود. ایوب سجستانی، صالح مزی، عتبه علام، حبیب فارسی، مالک پسر دینار، ابوصالح اعمی، جعفر پسر سلیمان، ثابت بنایی، رابعه و سعدانه همگی در ظاهر از عابدان و زاهدان بنام بودند که رفتند و برای باریدن باران دعا کردند و برگشتند، دست خالی.
جوانی را دیدند که شکسته و آشفته بود. دور خانه خدا طواف کرد و سمتشان آمد. یک یکشان را به اسم صدا زد و گفت: « بین شما کسی نبود که خدای رحمان دوستش داشته باشد و جوابش را بدهد ؟!»
گفتند: « ما فقط دعا می کنیم و اجابت با خداست. » جوان گفت: « از کعبه دور شوید که اگر خدا دوستتان داشت، دعایتان را اجابت می کرد. »
بعد نزدیک کعبه شد. سجده کرد و در سجده می گفت: « خدایا ! تو را به دوستی ات نسبت به من قسم بر آنها باران ببار. »
هنوز حرفش تمام نشده بود که باران شدیدی بارید پرسیدند: « این جوان که بود ؟ »
جواب شان دادند: « زین العابدین ! »
با این مباهله های امام دیگر در کسی شکی باقی نمی ماند که بین امام و زهد او با بقیه کسانی که در چشم و گوش مردم به عبادت و زهد معروف بودند، فرق اساسی هست.
***
دوبار خدمتکارش را صدا زده بود و او جواب نداده بود. بار سوم که صدایش کرد، جواب داد.
امام گفت: « صدای من را نمی شنیدی ؟ »
خدمتکار گفت: « شنیدم. »
امام پرسید: « پس چرا جواب ندادی ؟ »
خدمتکار گفت: « خیالم راحت بود که دعوایم نمی کنید. »
امام دستش را بلند کرد سمت آسمان و گفت: « خدا را شکر که خدمتکارم از من نمی ترسد و از جانب من احساس امنیت می کند. »
***
یکی از خدمتکاران امام سجاد (ع) دید امام روی سنگ زبری سجده کرده و مدت ها گریه می کند، وقتی سر از سنگ بلند کرد تمام صورتش و محاسنش خیس بود. از وضع امام ناراحت شد و گفت: « آقا جان وقتش نشده که گریه و عزاداری را تمام کنید؟»
امام گفت: « یعقوب 12 پسر داشت، یکی شان را گم کرد و از دوری اش سال ها گریه کرد. موهایش سفید شد و چشم هایش نابینا با اینکه یوسف جای دیگری زنده بود. من پدرم را و برادرم را و 17 نفر از اهل بیتم را با هم از دست دادم در حالی که قطعه قطعه شده بودند. چطور گریه نکنم و عزاداری را تمام کنم؟ »
امام تا پایان عمرش عزادار بود. روزها روزه می گرفت و موقع افطار وقتی چشمش به آب و غذا می افتاد می گفت: « پدرم وقتی شهید شد گرسنه و تشنه بود. » و باز به گریه می افتاد.
***
می رفتند حج. شتر امام آرام می رفت و عقب مانده بود. امام شلاق را از کنار زین شتر برداشت، به آن نگاه کرد و گفت: « آه اگر قصاص نبود! » بعد دوباره شلاق را گذاشت سر جایش.
از مدینه که می رفت تا مکه و بر می گشت شلاق از کنار زین آویزان بود و استفاده نمی شد که نمی شد.
***
پاهایش را رو به قبله کرده بودند. محمد پسر اسامه مرد با آبرویی بود. برای همه معلوم بود که از این حالی که دارد، جان سالم به در نمی برد. خودش حسابی ناراحت و گریان بود. نگرانی اش به خاطر قرض هایش بود. خیلی ها آمده بودند کنار بسترش. امام سجاد (ع) هم بود. محمد گفت: « همه تان می دانید چقدر به تان نزدیک بودم. ای کاش قرض های من را قبول می کردید. »
امام سجاد (ع) گفت: « من یک سومش را به عهده می گیرم. »
مجلس بعد از امام ساکت بود. ایشان که دید سکوت طولانی شد گفت: « همه قرضت به گردن من. »
بعدتر هم گفت: « اینکه دفعه اول همه قرض را به عهده نگرفتم برای این بود که نگویند به کسی اجازه نداد در خیر شرکت کند. »
***
امام در مجلس حاکم مدینه، عمر پسر عبدالعزیز نشسته بود. وقتی بلند شد و رفت، عمر از حاضران جلسه پرسید: « شریف ترین کسی که می شناسید کیست ؟ »
حاضران گفتند: « تو هستی. »
عمر پسر عبدالعزیز سرش را تکان داد و گفت: « نه ! شریف ترین انسان کسی بود که الان از مجلس بیرون رفت. همه مردم دوست دارند یک طوری به او وصل باشند در حالی که او دوست ندارد به کسی تکیه کند. »
این حرف کسی بود که فقط شرافت های ظاهری امام را می دید و عظمت معنوی او را نه می دید نه می شناخت.
***
مرد بیکاره ای بود که با کارهایش مردم مدینه را می خنداند اما هرچه کرده بود نتوانسته بود امام سجاد (ع) را بخنداند. یک روز که امام از جایی رد می شد، از سر مسخرگی ردای ایشان را از دوشش برداشت و فرار کرد. خدمتکارهای امام دنبال مرد بیکار رفتند و ردا را پس گرفتند.
امام پرسید: « کی بود این مرد؟ »
خدمتکارها توضیح دادند که بیکاره ای است که با کارهایش مردم را می خنداند.
امام گفت: « به او بگویید خدا روزی دارد که در آن روز کسانی که عمرشان را به بطالت هدر داده اند، ضرر می کنند. »
این حرف که به گوش مرد بیکاره رسید، تنش لرزید. همان شد که دست از مسخرگی برداشت، برای همیشه.
***
یکی از علمای زمان امام سجاد (ع) به اسم محمد پسر شهاب زهری به دستگاه حاکم اموی نزدیک شد و منصب حکومتی گرفت. امام با اینکه سیاست سکوت و حرکت آرام را در پیش گرفته بود، ترسید به واسطه فقاهت و علمی که زهری دارد، پیوستنش به حکومت بنی امیه مردم را گمراه کند. این بود که نامه ای برای او نوشت، نامه ای پر از معارف عمیق: «… نعمت های خدا بر دوش تو سنگینی می کند… و خدا تو را در معارف و دینش فقیه و آگاه کرده است و سنت های پیامبر (ص) را به تو یاد داده… خدا به واسطه هر نعمتی، واجبی را بر تو واجب کرده و فرموده اگر شکر کنید نعمتتان را بیشتر کنم و اگر کفران کنید عذابم شدید است. حالا خوب فکر کن ببین فردا چطور در برابر خدا خواهی ایستاد، شاکر یا ناسپاس… کمترین جرم تو این است که به ظالم نزدیک شدی و وحشت او را کم کردی… تو کسی را دوست داشته ای که او دشمن خداست… تو درواقع نردبان رسیدن آنها به گمراهی شان شدی… تو مقدمه جلب مردم نادان و سطحی نگر به دستگاه حاکم ظالم شدی… چیزی که آنها برای دنیای تو هزینه می کنند هیچ است… وقت آن نرسیده به خودت برگردی و به اشتباهاتت فکر کنی ؟… ناراحتی ام از تو را به خدا شکایت می کنم و مصیبت هایی که از طرف تو درست می شود به خدا واگذار می کنم… خدا کتاب خودش را به دوش تو گذاشت و عملش را به تو امانت داد ولی تو آن را ضایع کردی. »
این نامه امام فقط خطاب به زهری نبود. همه عالمانی که بازیچه دست حکومت ظالم بشوند در تمام طول تاریخ مخاطب این نامه حکیمانه هستند.
***
باران می آمد و هوا سوز داشت. یکی از یاران امام سجاد (ع) با خدمتکار خودش نیمه شب در راهی می رفت که اتفاقی را دید. از دیدن ایشان تعجب کرد؛ مخصوصا که کیسه بزرگی از آرد و هیزم به پشتش گرفته بود. پرسید: « پسر رسول خدا این چیست ؟ »
امام جواب داد: « قرار است بروم سفر. وسایلم را آماده می کنم. »
مرد گفت: « اجازه بدهید خدمتکار من بار شما را بیاورد. »
امام قبول نکرد.
گفت: « پس بگذارید من خودم برایتان بیاورم. »
امام گفت: « نه ! وسیله سفرم و چیزی که میزبانم را خوشحال می کند، خودم بر می دارم. شما هم خواهش می کنم دنبال کار خودت برو. »
چند روز بعد آن مرد امام را دید و گفت: « سفری که گفتید چی شد، نرفتید ؟ »
امام جواب داد: « آن طور که فکر کردی نبود. سفری که گفتم، سفر مرگ است. وسایل این سفر هم دوری از حرام و بخشش و کار خوب است. »
مرد تازه فهمید امام آن آردها و هیزم ها را نصفه شبی می برده برای نیازمندها.
***
خلیفه وقت نسبت به حاکم مدینه - هشام پسر اسماعیل - غضبناک شد و عزلش کرد. دستور داد او را جایی بنشانند تا مردم بیایند و اگر می خواهند چیزی بگویند یا اعتراض بکنند یا قصاصی، انجام بدهند. هشام از طایفه بنی مخزوم بود که از قدیم با بنی هاشم دشمنی داشتند. در مدت حاکمیتش هم حسابی امام و دوستداران و فامیلش را اذیت کرده بود. وقتی هم خلیفه برای تنبیهش آن حکم را داد گفت: « به خدا از هیچ کس نگرانی ای ندارم جز علی پسر حسین ! »
روزی که او را در ملاعام در اختیار مردم گذاشتند، امام جلو رفت، سلام کرد و گفت: « اگر یک وقت کمک مالی خواستی خبر بده ! »
هشام دهانش از تعجب باز مانده بود. به خودش که آمد خجالت زده گفت: « خدا می داند رسالتش را در چه خانواده ای قرار بدهد. »
امام به دوستداران و فامیلش هم گفته بود کسی برای انتقام و شکایت سراغ هشام نرود و حرف بدی به او نزند.
یک روز هم دارو دسته یزید و بنی امیه امام سجاد (ع) را در کوچه های شام بردند دست و پا بسته. آن روز اما کسی نبود مراعات حال او و خانواده اش را بکند.
***
رنگ صورتش زرد شده بود و چشم هایش از گریه قرمز. بینی و پیشانی اش از سجده های طولانی پینه بسته و پاها و ساق هایش از نماز زیاد ورم کرده بود.
پسر امام سجاد (ع) که حال پدرش را این طور دید، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکش سرازیر شد. امام سجاد (ع) گفت: « محمد جان آن کتابی را که عبادت های پدر بزرگم علی در آن نوشته شده است بیاور.»
محمد آن را آورد. امام تورق کرد، گفت « وای چه کسی به پای علی می رسد در عبادت ! »
***
سرش را پایین انداخته بود این صحابی پیامبر و از خانه امام سجاد (ع) بیرون می آمد. گفتند: « چرا مغمومی. » گفت: « رفته بودم برای خیرخواهی امام را نصیحت کنم ولی نصیحت شدم. » پرسیدند: « چطور ؟ »
گفت: « رفتم و دیدم مثل همیشه دارد عبادت می کند در حالی که بدنش ضعیف شده و پیشانی و دست هایش پینه بسته. » گفتم: « مگر خدا بهشت را برای شیعیان شما نیافریده ؟ پس چرا این همه خودتان را به زحمت می اندازید ؟ امام جواب داد: « خدا پیامبر را از قبل تا بعد بخشیده بود همان طور که در آیه دوم سوره فتح گفته. با این حال پیامبر چنان عبادت می کرد که پاهایش ورم می کرد. وقتی به او گفتند شما که بخشیده شده اید چرا این قدر عبادت می کنید جواب داد آیا بنده شکرگزار خدا نباشم. »
من هم نواده همان پیامبرم و تا وقتی زنده ام همان راه و روش زندگی را ادامه می دهم.
صحبت جابر که تمام شد همان طور سر به زیر و آرام دور شد.
***
عبدالملک پسر مروان که می دانست شمشیر پیامبر پیش امام است، کسی را فرستاد و خواهش کرد تا امام شمشیر را به او ببخشید. امام اما خواسته خلیفه وقت را قبول نکرد.
عبدالملک نامه ای نوشت و تهدید کرد که سهم بیت المال امام را قطع می کند. امام هم جواب داد: « خدا برای متقین راه بیرون آمدن از پیش آمدهای ناگوار را مقدر و ضمانت کرده، همان طور که روزی شان را از جایی که فکرش را نمی کنند، تضمین کرده. خدا خودش گفته که خائنین ناشکر را دوست ندارد. حالا ببین کدام ما به معنی آیه نزدیک تر هستیم. »
قاطعیت امام عبدالملک را از خواسته اش منصرف کرد.
خواستن شمشیر پیامبر موضوع ساده ای نبود که امام سجاد (ع) به سادگی آن را قبول کند والا همه می دانستند که او هم بسیار باگذشت و سخاوتمند است.
***
هشام پسر عبدالملک که برادر خلیفه وقت بود، رفت حج. همراه او عده زیادی از ریش سفیدها و بزرگان منطقه شام هم رفتند. یک روز به خاطر شلوغی و ازدحام طواف کننده ها نتوانستند به حجرالاسود نزدیک شوند. ناچار کنار کشیدند. خدمتکارها برایش جایی درست کردند و او بالای آن نشست و شامی ها هم اطرافش حلقه زدند.
همین موقع زائری که بین دو ابرویش جای سجده پیدا بود، در حال طواف به حجرالاسود نزدیک شد. مردم از هیبت او کنار رفتند و او به سادگی به حجر دست کشید و آن را بوسید.
شامی ها تعجب کردند که چطور ازدحام مردم که آنها را با این همه خدم و حشم منزوی کرد به سادگی برای کسی از بین رفت. از هشام پرسیدند: « این مرد کی بود ؟ »
هشام که اخم هایش در هم رفته بود گفت نمی دانم. از قیافه اش معلوم بود که می شناخت و نخواست بگوید!
صدای کسی از بین جمع بلند شد که ولی من او را می شناسم.
سرها به طرف او برگشت. فرزدق شاعر بود. یک نفر گفت: تو که می شناسی بگو کی بود این مرد، فرزدق. و فرزدق قصیده ای خواند آنجا که بعد از آن دهان به دهان می گشت بین مردم و اهل ادب: اینکه تو نمی شناسی، کسی است که سرزمین بطحا جای قدم هایش را می شناسد… کوه بلند علم و فضیلت… پسر فاطمه… اگر تو او را نمی شناسی جدش خاتم انبیاست…
کارد اگر می زدی خون هشام در نمی آمد از عصبانیت.
وقتی امام خندید
خانه امام سجاد (ع) پر بود از مردمی که آمده بودند برای غذا خوردن؛ مثل همیشه. سفره که پهن شد و همه مشغول خوردن شدند، یک نفر بلند شد و گفت: « ای اهل بیت نبوت و معدن رسالت… من پیک مختار هستم و سر عبیدالله پسر زیاد را برایتان آوردم… »
امام سجاد (ع) گفت: خدا او را به آتش جهنم کشاند. »
و گفت: « وقتی ما را بردند پیش پسر زیاد، داشت غذا می خورد و سر پدرم جلویش بود. دعا کردم که خدا زنده نگه ام دارد تا سر پسر زیاد را موقع غذا خوردن ببینم. خدا را شکر که دعایم را قبول کرد. »
امام بار شترهایی را که از شام برایش میوه آورده بودند به مدینه، پخش کرد بین مردم. هیچ کس ندیده بود امام بعد از کربلا بخندند؛ غیر از همان روز.
زن های بنی هاشم بعد از عاشورا حنا نبستند، آرایش نکردند، چشم هایشان را سرمه نکشیدند، ته دلشان عزا بود تا روزی که مختار سر عبیدالله پسر زیاد و عمر سعد را فرستاد مدینه.
دعا شیوه مبارزه
حکومت 20 ساله و بیگانه با حق و حقیقت معاویه باعث شده بود مردم دچار انحطاط فکری شوند. بی توجهی دستگاه حاکم به تعلیمات دین پایه و مایه اعتقادات مردم را سست کرده بود. بعد از معاویه هم بی تدبیری و سختگیری یزید کار را به آنجا رساند که نوه پیامبر (ص) را با وضعی فجیع به شهادت رساند و جو رعب و تهدید و اختناق همه عالم اسلام را گرفته بود. نه رژیم حاکم می گذاشت و نه مردم ( به خاطر فساد و تباهی ای که دچارش شده بودند ) آمادگی داشتند که امام سجاد (ع) صریح و بی پرده به حق و حقیقت بپردازد. این شد که امام زهد و معارف دین را با پوشش دعا به جامعه عرضه کرد، آن هم نه در یک سال و دو سال؛ بیش از سه دهه تلاش کرد تا با یک طرح دقیق و حساب شده جمعیت پراکنده پیروان امامت را جمع کند و سازمان بدهد. این شاید لازم ترین و سخت ترین کار ائمه بعد از امام حسین (ع) بود.
علومی از عالم غیب
در خانه امام سجاد (ع) درختی بود که گنجشک های زیادی روی آن درخت می رفتند و می آمدند. بعضی روی درخت لانه داشتند و همیشه صدای جیک جیکشان بلند بود.
یک روز امام به ابوحمزه ثمالی که رفته بود آنجا برای دیدنش گفت: « ابو حمزه می دانی این گنجشک ها چه می گویند ؟ »
ابوحمزه نگاهی به درخت کرد و گفت: « نه. »
امام گفت: « دارند خدا را تسبیح و تقدیس می کنند و روزی امروزشان را می خواهند. »
ابوحمزه تعجب کرد و پرسید: « از کجا فهمیدید؟ »
امام لبخند زد و گفت: « به ما زبان پرندگان را یاد داده اند و هر علمی که فکرش را بکنی. »
نویسنده: یوسف مهدوی - منبع: نشریه همشهری آیه شماره 3
صفحات: 1· 2