با کاروان اربعین 7
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها….
حســــین جان…
چند روز دگری مانده
بیا کاری کن….
بالا گرفته کار زیارت نرفته ها….
حســــین جان…
چند روز دگری مانده
بیا کاری کن….
رفــتن زائـــر
خـــون به دلـــم کرده حســــین
چــند روز دگـــری مانـــده
بیـــا کاری کـــن….
حَرمـَــت بَــس کــــه شبیـــه است بِـــه مِــحرابِ نَــــماز
هَـــرکِــــه آمَـــد بِــــه تَـــماشایِ تــُـــو در سَــجده فِـــتاد…..
کنـــار قدم های جـــابر،
سـُــوی کــَــربلا رَهســـپارَنــد…..
(هنـــوز به کرم ارباب امیدوارم که اربعــــین حـــرم باشـــم)
چند تا جمله از یه روضه خوان خوندم،
خیلی غمناک بود…
خالی از لطف نیست شما هم بخونید.
«یک از روضه خوان ها میگه:
شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت،
یه دختر پنج ساله مریض حال داشتم،
گفت: بابا کجا میری؟
گفتم: دارم میرم هیئت،
گفت:مگه الان چه خبره؟
گفتم: شهادت حضرت رقیه علیها السلام است،
گفت: بابا رقیه کیه؟
گفتم: دختر امام حسینه علیه السلام،
گفت: بابا چند سالشه؟
گفتم: هم سن خودته،
گفت: بابا منم با خودت میبری؟
گفتم: نه عزیزم، تو مریضی، استراحت کن، حالت بهتر بشه،
گفت: بابا حالا که منو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد کنارم؟
با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه،
گفتم: نه، نمیتونه بیاد،
گفت: چرا بابا؟
گفتم: اونم مریضـــه،
گفت: چرا بابا؟ چــی شده؟
گفتم: بابا پاهاش درد میکنه،
گفت: بابا چرا پاهــاش درد میکنه؟
گفتم: رو خارهـــای بیابون دویده،
گفت: بابا چرا رو خــارهای بیابون دویــده؟ مگه کفـــش پاش نبوده؟
گفتم: نه، کفش نداشته، کفشاشو دزدیده بودن.
گفتم: دخترم میـــذاری من برم؟ بیـــچاره ام کردی تو.
گفت: آره برو….
من خداحافظی کردم، دم در دوباره گفت: بابا، یه سؤال دیـــگه….
سؤالش من رو بیچــــاره کرد، نشستم دم در شروع کردم به گریه کردن،
گفت: بابا کفشــــاشو دزدیده بودن، چــــرا بـابـاش بغـــلش نمیــــکرد؟؟؟
بابا؟؟؟!!!!»
زن غساله چه می دید که با خود می گفت:
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد!!!