بابا، یه سوال دیگه....
چند تا جمله از یه روضه خوان خوندم،
خیلی غمناک بود…
خالی از لطف نیست شما هم بخونید.
«یک از روضه خوان ها میگه:
شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم کردم برم هیئت،
یه دختر پنج ساله مریض حال داشتم،
گفت: بابا کجا میری؟
گفتم: دارم میرم هیئت،
گفت:مگه الان چه خبره؟
گفتم: شهادت حضرت رقیه علیها السلام است،
گفت: بابا رقیه کیه؟
گفتم: دختر امام حسینه علیه السلام،
گفت: بابا چند سالشه؟
گفتم: هم سن خودته،
گفت: بابا منم با خودت میبری؟
گفتم: نه عزیزم، تو مریضی، استراحت کن، حالت بهتر بشه،
گفت: بابا حالا که منو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد کنارم؟
با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه،
گفتم: نه، نمیتونه بیاد،
گفت: چرا بابا؟
گفتم: اونم مریضـــه،
گفت: چرا بابا؟ چــی شده؟
گفتم: بابا پاهاش درد میکنه،
گفت: بابا چرا پاهــاش درد میکنه؟
گفتم: رو خارهـــای بیابون دویده،
گفت: بابا چرا رو خــارهای بیابون دویــده؟ مگه کفـــش پاش نبوده؟
گفتم: نه، کفش نداشته، کفشاشو دزدیده بودن.
گفتم: دخترم میـــذاری من برم؟ بیـــچاره ام کردی تو.
گفت: آره برو….
من خداحافظی کردم، دم در دوباره گفت: بابا، یه سؤال دیـــگه….
سؤالش من رو بیچــــاره کرد، نشستم دم در شروع کردم به گریه کردن،
گفت: بابا کفشــــاشو دزدیده بودن، چــــرا بـابـاش بغـــلش نمیــــکرد؟؟؟
بابا؟؟؟!!!!»