بانو....
سر در زير عطر چادر پرترانه ات
بي خبر نيامده بودم که بهانه بياوري؛ قول و قرار هر روزمان بود.
ديگرتمام خشت هاي نمناک بيت النور نيز صداي پاي مرا مي شناختند .
آن شب نيز آمدم؛ آمدم تا همان کاشي لب پريده آبي
تا همان کاشي باران خورده شب آشنايي.
اما جز پرهاي فرو ريخته ام بر بام خلوت و عطر غريبي از چادر پرترانه تو، چيزي نبود.
آمدم، در زدم .
بوي خرماي نارس و سوره الرحمن مي آمد.
تو نبودي و تمام همسايگانت، پشت پنجره هاي خيس، نگاه پر سکوت خود را بر پهناي تنهايي کوچه مي ريختند.
ديگر از آن همه کاشي
از آن همه آيه، کبوتر و بوي ياس
هيچ نشانه اميدي نبود.
کسي از کوچه نمي گذشت
تنها سيدي آمده از محرم ترين لحظه تو
آوازه گريه هاي پنهاني اش را
در خلوت پر از سؤال چشم هايت ريخت.
ادامه عطر ياس گمشده
گونه هايت، به ارغوان اندوه نشسته بود،
دلت از فراق برادر پرپر شده بود،
خواهر غمگين ترين خاطرات آفتاب هشتم بودي،
رنج سفر غربت، همدم شب هاي تنهايي ات بود،
عمر کوتاهت مجال ديدار نداد،
اما قول و قرار هر روزه مان چه شد؟
مي دانم قولمان پابرجاست.
کوچه، همان کوچه قديمي و کاشي، همان کاشي باران خورده شب آشنايي است.
خانه، همان بيت النور است و بغض من که سراسيمه از راه مي رسد،
و سجاده ات، خالي است.
حالا مي دانم تو نيز ادامه عطر ياس گمشده و دنباله آن معجز نيم سوخته اي.
ديگر نه بي خوابي به پاي کبوتران پر بسته ات و نه ترانه خواني براي گلدان هاي شکسته ات.
سر قرارمان نشسته ايم
من و تو، وابسته دير سال اندوه و علاقه ايم.
گلايه نمي کنم که بي خبر، از بام نگاهم پر کشيدي.
لابد من هم اگر جاي تو بودم، در آن برگ ريزان پر اندوه جدايي، پاره هاي دل را در شولاي مرگ، پنهان مي کردم.
تو اي زلال تر از ستاره، نازک تر از نسيم، معصوم تر از فرشته، بي بي جان!
هنوز رو به آن پنجره هاي طلايي، در زير گلدسته هاي بلندتر از دل من، نزديک به همان ميل پر از ملاقات، بر سر قرارمان نشسته ام؛ اين چشم هاي خيس از غروب غربتت را درياب!