تنها ترین...
02 مرداد 1392 توسط خادم الشهداء
و اين فاطمه است و منم فاطر و از نو پديد آورنده آسمان و زمين و فاطمه جدا كننده دشمنان من است از رحمت من در روز قيامت و فاطمه جدا كننده دوستان من است از هر عيب و بدي پس براي او نامي از نام هاي خود را مشتق نمودم .
و اينان حسن و حسين اند و منم محسن و مجمل پس از نام خود براي آن دو نامهايشان را مشتق كردم پس اينان برگزيدگان از ميان خلايق من هستند و گرامي ترين بندگان من مي باشند. به واسطه ايشان طاعات را قبول مي كنم و به سبب ايشان گناهان را مي بخشم و به خاطر ايشان عقاب مي كنم و به واسطه ايشان ثواب مي دهم .
پس اي آدم ! به ايشان متوسل شو به سوي من و اگر گرفتاري براي تو پديد آيد ايشان را در درگاه من شفيع گردان كه من به خودم قسم خورده ام قسم حقي كه هيچ اميدواري به ايشان را نااميد نگردانم و هيچ سائلي را كه با شفاعت اينان درخواست كند رد ننمايم » (1).
چشمان زمان كه وسعت ديدش از ابتداي تاريخ گسترده بود و تحقق وعده هاي الهي را يكي پس از ديگري ديده بود اينك قدم هاي امام حسن (علیه السلام) را دنبال كرد او آينه اي بود كه نور محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و علي (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) را باز مي تاباند. كرامتش صداقتش شرافتش نجابتش علمش حلمش … همان كرامت و شرافت و صداقت و نجابت و علم و حلم پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود.
روايت شده كه حضرت دوبار و طبق روايتي سه بار اموال خود را بين فقرا تقسيم نمود و بيست و پنج مرتبه پياده به حج رفت .
و نيز آمده روزي كنيزي شاخه گلي براي امام حسن (علیه السّلام) هديه آورد امام حسن (علیه السّلام) به او فرمود : تو در راه خدا آزادي .
به ايشان عرض شد : آيا به جهت يك شاخه گل او را آزاد نمودي
امام فرمود : خداوند متعال ما را چنين تربيت نموده است آنجا كه مي فرمايد : هرگاه به شما تحيت گفته شد پاسخ آن را بهتر از آن بدهيد.
پس نيكوتر از هديه آن دختر آزادي او در راه خدا بود(2)
وقتي كه جسم علي (علیه السّلام) را در محراب عبادت پرپر كردند زمان آهي كشيد آهي از ژرفاي سينه اش و نگران چشم بر حسن (علیه السّلام) دوخت . ديگر نه « سلماني » بود و نه « ميثم » و نه « مقداد » و گرداگرد حسن (علیه السّلام) پر از ناجوانمردي پر از دنياپرستي و كوردلي . آن قدر امام زمانشان ـآن يادگار مقصود خلقت او كه تمامي آفرينش بر شانه هايش تكيه زده بودـ را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاي تو خالي دويدند تالله
در آن هنگام كه جانشين بر حق پيامبر خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) مولي الموحدين اميرالمومنين علي (علیه السّلام) شهد شهادت نوشيده و در جوار رحمت پروردگار جاي گرفته بود و لاجرم پرچم ولايت از جانب خداوند بر دوش فرزند ارشد آن حضرت امام حسن مجتبي (علیه السّلام) قرار مي گرفت آورده اند كه عبدالله ابن عباس برخاست و گفت : اي گروه مردم ! اين فرزند پيامبر شماست و وصي امام شماست با او بيعت كنيد.
در ادامه آمده مردم نيز برخاستند و در حالي كه مي گفتند او چه بسيار نزد ما محبوب است و حق او بر ما واجب مي باشد و … به سوي آن حضرت شتافته و بيعت كردند.
پس امام حسن مجتبي (علیه السّلام) با بيان اين شرط كه شما بايد تسليم من باشيد و با هر كس كه من صلح مي كنم شما نيز صلح كرده و با هر كس من جنگيدم شما نيز جنگ كنيد با آن مردم بيعت نمود.
ليك دشمن غدار اين خاندان ـ معاويه ـ چشم طمع به مقام و جايگاهي كه خداوند تنها براي اينان مخصوص داشته بود دوخته و با مكر و فريب و زر و تزوير سعي در سست نمودن پايه هاي خلافت داشت .
هنگامه آزمايشي عجيب پديد آمده بود مردمي كه كرامت ها و فضيلت هاي مولاي خويش را به چشم ديده و ميثاق ياري و پشتيباني او را از ياد نبرده بودند اكنون در معرض وسوسه كيسه هاي زري قرار مي گرفتند كه معاويه براي خريدن اين پيمان ها و ناديده گرفتن آن كرامت ها پيش كش مي كرد و آنچه برق فريبنده اين زرها و طعم اشتها برانگيز آسايش دنيا با دل ها مي كرد ديدني بود.
نوشته اند كه آن روزها معاويه لشكري گران تجهيز نموده و به نبرد با آن بزرگوار گسيل داشت . پس امام (علیه السّلام) بر منبر رفته و مردم را از اقدام معاويه آگاه نموده و از آنان طلب ياري كرد. از ميان انبوه جمعيت جوابي برنخاست . پس يكي از اصحاب روي به آنان نمود و ندا در داد كه : اي مردم ! چه بد گروهي هستيد شما. اين امام شما فرزند پيامبر شماست كه شما را به جهاد با دشمن خداوند فرا مي خواند آيا چنين ساكت نشسته و پاسخ نمي گوييد
كجا رفتند شجاعان شما آيا از غضب الهي نمي ترسيد و از ننگ و عار پروا نداريد
همهمه اي در ميان جمعيت در گرفت و سرها از شرم فرو افتاد. ناگزير برخاسته و اظهار آمادگي نمودند.
امام حسن (علیه السّلام) فرمودند : اگر راست مي گويند به سوي لشگرگاه من در « نخيله » رفته و منتظر آمدنم باشند.
اگر چه من مي دانم كه شما به من وفا نخواهيد كرد كما اينكه به كسي كه بهتر از من بود وفا نكرديد چگونه بر گفته هاي شما اعتماد كنم حال آنكه ديدم با پدرم چه كرديد.
سرانجام زمان معهود فرا رسيد. امام به سوي لشگرگاه حركت نمود چون به آنجا رسيد جز اندكي بقيه مردان عهد پيمان شكسته و به وعده گاه نيامده بودند لاجرم امام (علیه السّلام) همين تعداد را به فرماندهي مردي به نام « حكم » به سراغ معاويه فرستاد تا راه را بر او ببندند.
چون اين لشكر به شهر « انبار » رسيد پيكي از معاويه به سراغ « حكم » آمد و گفت معاويه براي تو پانصد هزار درهم پول فرستاده و نيز وعده نمود كه حكومت يكي از ولايات شام را نيز به تو بسپارد. پس دعوت معاويه را اجابت نما. آن مرد امام خويش را به كيسه هاي زر معاويه فروخت و همراه دوستان و خويشاوندانش به او ملحق گشت .
امام چون عهد شكني سردار لشكر خويش را ديدند فرمودند : من مي دانستم كه به وفاي شما اعتمادي نيست زيرا همه شما بنده دنياييد ليكن با اين همه يكي ديگر از شما را به فرماندهي روانه مي سازم و يقين دارم كه او نيز خيانت خواهد نمود.
پس اين بار مردي از بني مراد را انتخاب نمود و او را پند و اندرز داده و عهد و پيمان اكيد بست كه او ديگر مكر و غدر پيشه نكند ليكن چون به شهر « انبار » رسيد پيك معاويه با پنج هزار درهم و وعده حكومت به سراغش رفته و او را فريفت .
اكنون ديگر صحنه هاي امتحان يكي پس از ديگري پشت سر نهاده و دست هاي نفاق و كفر و شرك يك به يك رو شده بود وقت آن رسيده بود كه امام خطبه اي ديگر ايراد نمايد.
« …هان اي مردم ! آنچه شما براي اجتماع مسلمانان بد مي دانيد بهتر است از آنچه مي پسنديد و صلاح خود را در آن مي دانيد پس امروز مخالفت ننموده و راي مرا رد نكنيد . »
آيا به ياد داريد بعد از آن خطبه مردم با مولا و مقتدا و امام زمان خود چه كردند
منافقان نقاب از چهره برداشته و شمشير عداوت را از رو بستند. آنها با فرياد « هر آينه اين مرد به خدا كافر شده » به خيمه امام حمله برده هر آنچه بود غارت نموده سجاده حضرت را از زير پاي ايشان كشيده و رداي را از دوش حضرت ربودند. حضرت بر اسب سوار شده راه مدائن پيش گرفت . خوارج بار ديگر فرياد زدند.
« اي حسن كافر شدي همانگونه كه پدرت كافر شد » سپس با خنجر مسموم به او هجوم آورده زخمي عميق و كشنده بر ران آن حضرت ايجاد نمودند و خواستند كه ايشان را با همان وضع و حال به معاويه بسپارند ليكن ياران حضرت او را نجات داده و به مدائن بردند . (3)
و آن روز مردم چه امتحان عجيبي را پشت سر نهادند. چگونه در آن بازار پر زرق و برق فريب و خيانت در يك سو آخرت و سعادت ابدي و در سوي ديگر آسايش طلبي و دنيا دوستي را ميان دو كفه تراز و نهادند.
چگونه در تلاطم وسوسه ها و جوشش احساسات دنيا طلبانه پاي تجارتي حيرت انگيز حاضر شده و معامله اي چنين دشوار و سنگين را به انجام رسانيدند و اينگونه امام زمان خويش را فروختند.
امامي را كه محور خلقت به شمار آمده و عصاره هستي بود. امامي كه او را همراه برادر بر زانوي پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ديده بودند در حالي كه مي فرمود : « اين دو فرزندم امامند خواه بپاخيزند خواه بر جاي نشينند » .
همان امامي را كه مصداق « بموالاتكم علمنا الله معالم ديننا » (بولايت شما خداوند دستوارات دين را به ما آموخت ) بود.
و « بموالاتكم تقبل الطاعه المفترضه » (به قبول ولايت شما اعمال واجبات ما مورد پذيرش قبول مي گيرد) است
همان امامي كه خداوند با آيه « اطيعو الله و اطيعو الرسول و اولي الامر منكم » اطاعتش را همپايه اطاعت از خود و رسولش قرار داد.
اما ما چطور ! ما با امام خويش معامله كرده ايم !
آري همين ما كه آن يگانه پيشواي زمان آخرين منار تابناك هدايت را در تلاطم امواج زندگي به جريان فراموشي سپرده ايم .
ما كه در مسير روزمره زندگي هيچگونه جايگاهي براي مولايمان در نظر نگرفته و نقش و اهميتي براي او قايل نگشته ايم .
ما كه كسب و كار و شغل و مقام و مدرك و رتبه و تعاملات زندگي اجتماعي آنچنان در تارو پود خود اسيرمان ساخته كه حضور روشن او را در چند قدمي خود حس نمي كنيم .
ما كه هيچگونه وظيفه اي در مورد او براي خود سراغ نداريم .
ما كه ميثاق ها و پيمان هاي محكم پيامبر گرامي اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در غديرخم و سفارش هاي موكد آن حضرت در حديث ثقلين را پشت سرافكنده و مدت هاست كه دست تمسك و توسل خود را از آستان مقدس او ترك گفته ايم .
پي نوشت :
1 ـ حيات القلوب ج 1
2 ـ بحارالانوار ج 43 ص 343
3 ـ منتهي الامال ص 273
نویسنده: سوسن جوادیه منبع:سایت مرکز اسلامی واشنگتن
صفحات: 1· 2