سفری به سوی تـــو
سفر به سوی تو
نویسنده: خدیجه پنجی
میخواهم روها شوم؛ از قید و بندها، از قفسها و زنجیرها.
باید پرندگی ام را به بیکران پرواز بکشانم روحم در این کالبد خاکی، فرسوده شده است.
روحم احساس پژمردگی میکند.
من فرصتی سبز میخواهم برای جوانه زدن، برای ریشه زدن، برای شکوفه زدن.
ساقههای احساسم، هوای نور کردهاند. این روزها و شبها، مرا از من گرفتهاند، زندگی را از یاد من بردهاند.
این ساعتهای تکراری، دقیقههای تکراری، لحظههای تکراری، از من، انسانی آهنی ساختهاند؛ انسانی زنگار گرفته از فرصتهای طلایی از دست رفته
زنگار گرفته از پروازهای ناتمام
زنگار گرفته از انسانیّت به تاراج رفته
زنگار گرفته از پیلههای فراموشی.
باید رها شوم
باید پیله روزمرگیهایم را پاره کنم.
باید پروانگی ام را به تجربه بنشینم.
باید دوباره زاده شوم.
«دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه»
خداوند مرا صدا کرد
خداوند، آغوش مهربانیاش را به رویم گشوده
خداوند به ـ مَن ـ آسمانی ام فرصتی دوباره بخشیده
رها میکنم دلبستگیها را.
رها میکنم آرزوهای کوچک و بزرگ را.
رها میکنم خودم را و بیخود از خود، قدم در جادّه عشق خواهم گذاشت.
توشهای ندارم، جز گناه؛ جز توبه و اشک و پشیمانی.
سه روز باید سفر کنم.
خداوند، در انتظار من است.
سه روز تمام، جدای از خود به خدا خواهم پیوست، قطرهای دور افتاده از دریایم که اصالت خویش میجویم.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
خدایا! اینک من در خانه تو سر بر آستان رحمت تو نهادهام.
منم که با دستهای خالی، به امید کرامتی از تو گام سفر برداشتهام.
حالا دیگر آن قدر به من نزدیکی که تو را حس میکنم.
تا که جاری میشوی، در ذهن دستم سبز و گرم
میشود تبخیر پاییز از سر انگشتان من
سه روز هجرت از خودم.
سه روز رجعت به تو.
سه روز پشیمانی از گذشته و امیدوار به آینده.
سه روز مرگ منیّتها و عروج به آدمیّت
سه روز تو، سه روز من و تو.
معتکف میشوم؛ به درگاه مهربانیات، در آغوش رحمت و بیکرانگیات.
گذشته سراسر سیاهم را میگریم
سر به شانههای تو به میگذارم و رو سیاهی چشمانم را ضجّه میزنم، تا فردا نسوزند.
دستهای آلودهام را به درگاه تو بلند کردهام تا به باران اجابتت تطهیرش نمایی.
سه روز سوختن، ویران شدن و از خاکستر پشیمانی، انسانی دوباره متولّد شدن.
سه روز اعتکاف… خود را گم کردن و تو را یافتن.
امروز شاید اول خلقت است و تو مرا از نو خلق میکنی… که:
فرشتهها به پای من دوباره سجده میکنند
که آدمی در این میانه، با کمال میشود
سواحل شنی شب
نویسنده: سیده فاطمه موسوی
مدتهاست به دنبال خلوتی با دلم میگردم.
چون تک نارونی در جنگلی انبوه، تنهایم و بغضی غریب، گلویم را میفشارد.
من از هیاهوی درختان میگریزم.
من از فراسوی رنگها میآیم؛ از رنگ زرد و قرمز و نارنجی، مثل برگهای پاییزی
من از ماورای صدا میآیم؛ صداهای مبهم و تیره، صداهای شفاف، صداهای شیشهای. تصویر شب، همچنان در برابرم تکرار میشود و من به سمت خانقاه ستارگان میدوم و ستارگان، جفت جفت در پی هم میروند.
من به سمت معبد خورشید میدوم.
من از الهههای مشرقیِ کهن حرف میزنم؛ آخر، من از طراوت صبحهای صوفی سرشارم.
من از نگاه درویشانه آسمان چکیدهام؛ درست شبیه شبنم یا شبیه قطره اشکی؛ این قصه من است.
این داستان جدایی نی است از نسیان این غربت ازلی، میراث آفتابی انسان است تا به فصل ابد. همین دیروز بود که در پیله کرم ابریشم جا مانده بودم و همین فرداست که بال و پرِ پروانگی ام خواهد ریخت.
این روزها غربت عجیبی با من است.
من در سواحل شنیِ شب غلت میخورم و موجها در من غوطهور میشوند. آرامشِ سرزمینی سکوت، مرا به خود میآورد، سجادهام رویِ آبی دریا پهن میشود
از رشتههای صدف، تسبیح درست میکنم.
من در اتاقِ دِنج دلم معتکف میشوم و همراه با گل و گندم و گنجشک و نسیم، ذکر میگویم:
«الله اکبر؛ سبحان الله؛ الحمدالله؛ یا ذاالجلال و الاکرام!
برگرفته از : اشارات :: شهریور 1383، شماره 64