علم دار
مروری بر ماجراهای زندگی حضرت عباس از ولایت تا شب شهادت
عرب ها در جنگ هایشان علم و پرچم را می دادند دست کسی که معرفت داشته باشد، وفا داشته باشد، شجاعت داشته باشد، همت جان بازی داشته باشد و حتی شرف سقایت داشته باشد. علم باید دست کسی می بود که بتواند ستون سپاه باشد و عباس (ع) نه فقط ستون سپاه که تکیه گاه امام بود. علم دار باید علم را افراشته نگه می داشت در جنگ به هر قیمتی و عباس هر چیز قیمتی ای که داشت، داد؛ دستانش را، چشمانش را و جانش را. علم افراشته بود تا عباس (ع) بود. علم نیفتاد مگر با عباس (ع)، علم نیفتاد مگر بعد از عباس (ع).
عقیل، برادر امام علی (ع)، علم انساب را خیلی خوب بلد بود. قبایل عرب را خوب می شناخت، همین طور بزرگان شان را. حتی برادرش علی (ع). یک روز علی (ع) رفت پیشش و گفت: « زنی پاکدامن می خواهم که برایم پسرهای شجاعی به دنیا بیاورد. »
عقیل هم با این که پیر و نابینا بود ولی گشت و فاطمه کلابیه را پیدا کرد برای برادرش. این زن بعدها چهار پسر به دنیا آورد که یکی شان عباس بود. بعد از آن چهار پسر صدایش می زدند ام - البنین.
***
فاطمه دختر حزام پسر خالد از قبیله بنی کلاب خواب دید درهای آسمان باز شد. صدای فرشته ها همهمه ای ساخته بود. خورشید کنارش نشست و مهتاب در دامنش افتاد و ستاره ها اطرافش چرخیدند. بیدار که شد صورتش عرق کرده بود. به مادرش گفت خوابی را که دیده بود. مادرش گفت آینده عجیبی دارد. تعبیر خوابش را وقتی فهمید که عقیل آمد به قبیله شان برای خواستگاری. خواستگاری کردند فاطمه را برای خورشید؛ برای علی (ع) و لابد وقتی تعبیر خوابش کامل شد که عباس (ع) به دنیا آمد و ماه در دامنش نشست.
فاطمه دختر حزام که همسر علی (ع) شد و آمد خانه اش، جلوی در ایستاد و چهار چوب در خانه زهرا (س) را بوسید.
داخل که شد گریه اش گرفت از دیدن خانه زهرا (س). از دیدن مشک و دستاس و دلو و هاون و…
بچه های زهرا (س) را که دید گفت: « من نیامده ام جای مادرتان باشم. من آمده ام کنیز علی باشم و خدمتکار شما. »
صفحات: 1· 2