فرزند امام.....
یکشنبه گذشته خانواده فرمانده شهید عماد مغنیه طبق قرار خانوادگی خود، در غبیری نزدیک روضه الشهیدین و در منزل پدر همسر شهید عماد مغنیه جمع شده بودند.
فرزندان و نوه ها همه آمده بودند و برای میلاد پیامبر رحمت صلوات الله علیه جشن مختصری برپا شده بود. قرار بود هرکدام از نوه ها برنامه پیش روی سال آینده خود را برای همگان تعریف کند.
هر یک چیزی گفت و نوبت به جهاد رسید. و جهاد فقط یک جمله گفت: « از برنامه هایم هفته آینده خواهم گفت.»
همه اعتراض کردند که داری برنامه هفتگی خانواده را به هم می زنی. برخی گفتند : لابد برنامه ای نداری.
وجهاد جوان با خنده و شوخی اصرار داشت که هفته آینده از برنامه پیش رویش پرده برخواهد داشت.
و این هفته باز هم همه خانواده دور هم جمع شدند.در کنار همه آنانی که آمده بودند تا شهادت جهاد جوان را تسلیت بگویند، جهاد از برنامه خود راز گشود!!!!
این روایتی است که مادربزرگ و خاله های جهاد و بقیه فامیل با حسرت و اشک و آه بازگو میکنند.
اشک امان شان را بریده و میگویند گریه میکنیم برای از دست دادن نوه جوان مان ولی برای راهی که انتخهاب کرده بود خوشحالیم.
سکوت مادر جهاد تعجب برانگیز است. لبخند از چهره اش محو نمی شود. در برابر هر میهمان از جای برمیخیزد.
میگویند این اواخر همیشه برای آرزوهای جهاد دعا میکرد.برای همین وقتی خبر شهادتش را شنید گفت:
ناراحت نیستم. به آرزویی که داشت رسید.
جهاد بسیار به پدر شبیه بود. آرام و با هوش، جدی لیکن خوش خلق به ویژه در خانواده کوچکی که داشت. او برادر کوچک مصطفی و فاطمه ای بود که هر دو ازدواج کرده بودند.
«عزیزم مادربزرگ» مادربزرگ صدایش میکند وادامه میدهد : «خیلی قشنگ شده ای .تازه محاسنت بلند شده بود.چه زود رفتی مادربزرگ» لیکن بلافاصله صدایی او را به خود میآورد: «الحمد لله. ارزش این خانواده به قدر شهادت است و شهادت هدیه ایست که خداوند به بندگان برگزیده اش عطا نموده است».