فرشته ای در قاف!
نام: خدیجه
لقب: کُبری (پیامبر خدا با این لقب، صدایش می زد.)
کنیه: امّ المؤمنین.
نام مادر: فاطمه دخت زائده بن اصم. از اولادِ لُوَیّ بن غالب.
نام پدر: خُویلد بن عبدالعُزّی بن قُصَی بن کلِاب بن مُرّه بن کعب بن لُوَیّ بن غالب بن مهر بن مالک بن نضر.
همسر: بزرگ ترین پیام آورِ الهی.
ایام حج بود.
پیامبر خدا از کوهِ صفا بالا رفت و آواز داد: «ایّها الناس! من پیامبر خدایم.»
صورت ها به سمتش چرخید و بعد به سمتِ یکدیگر. که «محمد» چه می گوید؟! هنوز خیلی دورش را نگرفته بودند که پائین آمد و سوی «مروه» رفت. آن ها که برای اولین بار این کلمات را می شنیدند؛ آرام دنبالش راه افتادند و برخی هم فقط با چشم شان. چشم های بهت زده شان.
از کوه «مروه» هم بالا رفت و صدای نازنینش را بلند فرمود: «مردم! من پیامبر خدایم! من پیامبر خدایم! فرستاده ی خدا!»
هنوز سخنش به اتمام نرسیده بود که صدای چکاچکِ بارانی به گوشش رسید. بارانِ «سنگ»! جهل مردانِ قریش، و آن هائی که دست هاشان به دامان شان می رسید؛ همان دامان ها را پر از «گل سنگ» کرده بودند و نثارش می نمودند. روی مبارکش را سریع برگرداند و در میان شان «ابوجهل» را دید. امّا خیلی دیر شده بود. سنگی از دست ابوجهل، به جبهه ی صورتش برخورد کرد و آن را شکست.
آن حضرت، پناه برد به دامنه ی سومین کوه. ابوقبیس.
نفس زنان، شکافی لای خارسنگ ها پیدا کرد و نشست؛ تا قدری نَفَسش آرام بگیرد. داغی تنش کمی باد بخورد. سوزشِ خون ِ پیشانی اش وقفه ای بیافتد.
تمام صورت و لباس هایش، خون شده بود.
آن دورتر هم، یکی نفس زده و ملتهب، خودش را به امیر مؤمنان علیه السلام رساند: «علی جان! کجائی که محمد را کشتند.» تمامِ «علی» اشک شد. خود را به «خدیجه» رساند و خبر داد که چنین و چنان می گویند… . به همان «خدیجه ی کُبرا»ی پیامبر!
جبرائیل ادامه داد: «یا رسول الله! برخیز و خدیجه را صدا بزن. سلام مرا به او برسان و بگو که خداوند هم به او سلام می رساند و به او بگو که خانه ای از مروارید و زینت های نور در بهشت منتظرِ اوست که دیگر هیچ ترس و اشکی در آن نخواهد بود.»
صدای شیونِ خدیجه بلند شد. سراسیمه لقمه غذائی و آبی برداشت و سر به صحرا گذاشت. علی علیه السلام هم سوی کوه ها و دره ها دوید. پی در پی فریاد می کشید: «ای پیامبر بزرگ خدا! کجا مانده ای؟ بمیرد این علی که در کنارِ تو نیست!»
خدیجه هم داد می زد: «کجائی برگزیده خدا؟ هل إلیک یا أحمد سبیلٌ فتُلقی؟» و حیران در میان خار مغیلان، آب دیده فرو می ریخت و مردم را التماس می کرد که: «اگر اثری از پیامبر دیده اید؛ نشانم دهید.»
ناله های بانوی اسلام تمام نشده بود که جبرائیل لابلای کوه، کنار بدنِ افتاده و خونینِ پیامبر فرود آمد. پیامبر، چشم های مطهّرش را باز کرد. جبرائیل را دید و قطرات اشکش فرو غلطید. فرمود: «برادرم! جبرائیل! إنّ القوم استَضعَفونی و کادو یَقتُلوننی… ببین قوم من با من چه کردند؟! سخن مرا دروغ دانستند. پیشانی ام را شکستند»…
درخت ها به پیامبر سجده می کردند.
در همان حال،فرشتگان موکّل آسمان و زمین جلوی پیامبر نشستند و زانو زده و سر به زیر افکنده، عرضه داشتند: «یا رسول الله! اجازتی بفرما تا همه ی کافرانِ قریش را نابود کنیم» و چه قدر شبیهِ عاشورای شصت و یک هجری که برترین فرشتگان الهی، کرّوبیان، جلوی سالار شهیدان فرود آمدند و سر به زیر انداختند. و او سخت تنها شده بود.
پیامبر، چشمان بی رمق و اشک آلودش را به آسمان دوخت و فرمود: «نه! من برای کشتن نیامده ام. من رحمتِ عالمیانم. مرا با قومم تنها بگذارید که آنان سخت، اسیرِ نادانی و جهل شده اند! ابوجهل شده اند!»
جبرائیل وسط گفت و گوی شان پرید: «یا رسول الله! خدیجه را دریاب که گریه اش، فرشتگانِ عرش را گریانده است.» و باز هم عینِ آن ظهر تشنگی و تیغ آلود؛ که گریه ی دختر کوچولوی حسین، جگر عرش را آتش زده بود.
پیامبر، چشمان بی رمق و اشک آلودش را به آسمان دوخت و فرمود: «نه! من برای کشتن نیامده ام. من رحمتِ عالمیانم. مرا با قومم تنها بگذارید که آنان سخت، اسیرِ نادانی و جهل شده اند! ابوجهل شده اند!»
جبرائیل ادامه داد: «یا رسول الله! برخیز و خدیجه را صدا بزن. سلام مرا به او برسان و بگو که خداوند هم به او سلام می رساند و به او بگو که خانه ای از مروارید و زینت های نور در بهشت منتظرِ اوست که دیگر هیچ ترس و اشکی در آن نخواهد بود.»
صدای پیامبر بلند شد. علی و خدیجه، آن حضرت را پیدا کردند. که سلامِ خدا، بر اشک های هر سه شان باد. و بر خون های پیشانیِ پیامبر که نمی گذاشت روی خاکِ زمین ریخته شود!
خدیجه پرسید: «پدر و مادرم به فدایت. چرا نمی گذاری این خون به زمین برسد؟»
فرمود: «می ترسم که اگر قطره ای از آن به زمین برسد؛ خداوند قهار، بر اهل زمین خشم بگیرد.» و چنین بود که حسین علیه السلام هم، نگذاشت قطره ای از آن خون به زمین برسد.
پیامبر را به خانه آوردند. باز امّا مشرکان متوجه شدند و خانه و اهلش را بارانِ سنگ ریختند. علیّ مرتضی، خودش را سپر پیامبر کرده بود و سنگ ها را به جان می خرید. حضرت خدیجه بیرون دوید و فریاد زد: «ای مردم نابکار! آیا شرم نمی کنید خانه ی یک زن را سنگ می زنید؟! این خانه، از آنِ کسی بود که در جاهلیت «طاهره» صدایش می زدید و افسوس که نمی فهمید امروز چه کسانی در آن پا گذاشته اند!»
و مشرکان، سرافکنده و خجلت زده، به لانه هایشان برگشتند.