ماجرای شهادت حضرت علی اصغر علیهالسلام
ماجرای شهادت حضرت علی اصغر علیهالسلام به روایت حضرت امام خامنهای مدظله العالي در نماز جمعه تهران در تاریخ ۲۱ شهریور ۶۵ بیان کردهاند.
یک روزى ۲، ۳ ساعت برق خانهى شما در تابستان قطع بشود پدر و مادر ناراحت از گرمازدگى خودشان نیستند، زن و مرد خانه ناراحت از کلافه شدن و عرق ریختن خودشان نیستند، اما مادر خانه وقتى نگاه مىکند مىبیند این بچهى قنداقىاش، این بچهى شیرىاش، از گرما خوابش نمىبرد، طاقت نمىآورد، آرام نمىگیرد جگر او آتش مىگیرد حالا شما در عصر عاشورا ببینید در خیمههاى سیدالشهداء با آن گرما با آن عطش با آن تشنگى چه مىگذشت به خاطر همین بچهى کوچک، بعضىها بودند شاید بیش از یک شبانهروز بود توى آن گرما آب ننوشیده بودند، یقیناً اینها به فکر خودشان نبودند وقتى علىاصغر را مىدیدند، من گمان مىکنم علت اصلى بردن علىاصغر به وسیلهى سیدالشهداء به مقابل لشگر دشمن که امید بسیار ضعیفى بود که اینها دلشان بسوزد این مردم وحشى و آب بدهند علت اصلى این بود که امام حسین راه چارهى دیگرى نداشت، کار دیگرى نمىتوانست بکند وقتى رفت طرف خیمهها دید غوغا و هیاهو در خیمهها همه را فرا گرفته و این بچهى کوچک عطشش، گرسنگىاش، ناراحتىاش، همه را تحتتأثیر قرار داده حسینبنعلى مجبور شد این بچه را در آغوش بگیرد اگر چه احتمال خیلى ضعیفى بود که آب به او داده بشود البته اگر مىخواستند آب بدهند مىتوانستند یک بچهى شش ماهه مگر به چه قدر آب رفع عطشش مىشود، اگر به قدر نصف استکان آب به امام حسین مىدادند رفع عطش علىاصغر مىشد، با وجود این امید ضعیف حسینبنعلى علیهالسّلام این بچه را در آغوش گرفت، برد، او را روى دست بلند کرد، به همه نشان داد حالت خود این بچه تأثرانگیز بود، هر دلى را هر دل سنگى را یقیناً به ترحم وادار مىکرد، حضرت مخصوصاً استرحام کردند این حرف درست است که «ان لم ترحمونى فرحموا هذا الطفل الرضیع» یعنى رحم کنید به این بچهى کوچک، یک پدر براى بچهى کوچک در این مواقع اضطرارى این کار را مىکند آن نفس ابى حسینبنعلى علیهالسّلام اجازه مىدهد به او که براى حفظ جان این بچه یک مقدارى آب از آنها بگیرند از آنها طلب بکنند در همین حالى که حسینبنعلى لابد با یک حال بحرانى، با یک هیجان، با یک ناراحتى این بچه را روى دست بلند کرده دارد حرف مىزند یک وقت یک چیز عجیبى را احساس کرد دید این بچهاى که از گرسنگى و تشنگى بىحس و حال افتاده بود سر خودش را نمىتوانست نگه دارد گردنش یک طرف کج شده بود آن چنان این بچه دست و پا مىزند روى دست پدر همینطور که نگاه کرد دید خون از گلوى علىاصغر سرازیر شده «على لعنة اللَّه على القوم الظالمین».