من نیازمند معجزه ات هستم....
ند برابر است! باران شدت گرفته است. آن طرفتر در کنار در ورودی جوانی ایستاد و نماز میخواند.
دلم پر میزند برای وارد شدن به حرم! من خیره شدهام به گنبد طلا! ناگهان صدای تلفن همراهم در ساعت 30/1 بامداد پریشانم میکند. تلفن را برمیدارم. گریه میکند. میگوید خواهرم … خواهر کوچکم دارد میمیرد! مریض شده و میگویند که میمیرد! تلفن را بیخداحافظی و با هقهقهای ناتمامش قطع میکند! گوشم از صدای باران، از صدای هقهقهای او و از صدای حرفش که میگفت: هر ثانیه با مرگ در جنگ است پر است! چشمم به گنبد میافتد قدمهایم سست میشود…
گام برداشتن برایم سخت شده است! هنوز از حرفهایش گیجم! باورم نمیشود بیماری ناگهانی و مرگ حتمی! بغض گلویم را میفشارد! میروم به کفشداری شماره 4 کفشهایم را میدهم. مردی با موهای سفید و دستکش سفید و لباس سبز کفشم را میگیرد و لبخند میزند و میگوید: دعا فراموشت نشود دخترم!
میخندم و اشک از چشمانم میریزد و او بهت زده به من مینگرد! شماره جاکفشی را میگیرم «435» و میروم! روبهروی حرم میایستم! با مهری که تربت کربلاست نماز میخوانم! التماست میکنم! تمنا میکنم بگذار بماند! خدایا رحم کن! رحم کن به اشکهای مادرش، ضجههای خواهرش! خدای من خدایی کن برایم! بگذار معجزه ببینم! من سخت محتاج معجزهام! من معجزه میخواهم. در خدایی و عظمتت شکی نیست و نبوده، اما من نیازمند معجزهات هستم! دعای توسل میخوانم «اللهم انی اسئلک …»!
به سختی و در فشار به سمت ضریحت میآیم و دستانم قفل میشود به حرمت و میگویم: اینبار آهو مادر نیست که ضامن او شوی، اما فرزند آهوست! ضامنش شو! پیش خدا ضامنش شو یا ضامن آهو! میآیم شماره را میدهم کفشم را میگیرم! بیرون میآیم! در دلم فقط تکرار میشود معجزه! چشمانم به گنبد طلاییاش میافتد و باران همچنان میبارد! من و باران با هم مسابقه گذاشتهایم تا هر که بیشتر گریست برنده است و دعایش برآورده میشود!
در دلم میگویم معجزه! در آن باران که حتی فرشهای قرمز را هم جمع کرده بودند و در آن تاریکی و سکوت شب کبوتری تنها از بالای سرم پرواز میکند، بالای حرم مینشیند بیاختیار میگویم: کبوتر نامهبر است و دیگر نامهام را به امام غریبم رسانده! میروم، تا جایی که از صحن مشخص است کبوتر هنوز بر بالای گنبد است!
خواهرش صبح روز بعد زنگ میزند، میگوید، کلیههایش از کار افتاده، ریهاش خونریزی میکند ضریب هوشیاش 3 میگویند مرگ حتمی است و سایه مرگ بر بالای سرش است! میگویم: دستش در چنگال مرگ است چه جنگ سختی! خواهرش بیوقفه گریه میکند! میگویم خدا هنوز هست، معجزه هست، امام هم برای شفاعت هست! نگران نباش!من میدانم معجزه در راه است! این را از چشمان آن کبوتر و درخشش گنبد فهمیدم!
فردای آن روز پیش از وداع و برگشت هر چه به دنبال آن کبوتر که دلم را بر بالای حرم برد گشتم، پیدا نکردم و به نیت آن کبوتر و اینکه نامهام دلم را به دست امام رساند تمام صحن را گندمباران کردم! رفتم اما میدانستم خدا هست معجزه هست امام هست!
آن دختر خوب شد و تمام اعضایش دوباره به کار افتادند! و من تنها میگفتم خدا هست. معجزه هست. امام هست. گنبد طلا هست و کبوتری نیز هست که نامهای را که با اشک و دل مشق کردم را به دست ضامن آهو برساند! ضامن آهویی که بیشک تمام مردم در پیش چشمان او آهو هستند و او ضامن رستگاری آنهاست! امام غریب را میگویم. هشتمین ستاره را میگویم!
فاطمه زمانی