چریک عـــــــــــاشق مبارزه
چريک عاشق مبارزه
شهيد چمران و لحظات سرنوشت ساز آبادان از زبان مقام معظم رهبري
وجود گرامي شهيد چمران براي تمامي کساني که با وي همراه بودند مايه دلگرمي و بردباري است. اما اگر اين همراهي، چاشني همدلي و رابطه عميق عاطفي را نيز با خود داشته باشد، چه حماسه ها که نمي آفريند. حضور همزمان مقام معظم رهبري و دکتر چمران در بحبوحه شرايط دشوار آبادان و همراهي هاي اين دو بزرگوار حاوي درسهاي مهمي براي نسل ما است که گفتار حاضر مصاحبه اي است توسط تهيه کنندگان مجموعه «روايت فتح» به تاريخ 11/6/1372 با مقام معظم رهبري انجام شده است که براي نخستين بار منتشر مي شود.
محل استقرار ما در اين هشت، نه ماهي که در منطقه عمليات بودم، «اهواز» بود، نه «آبادان» يعني اواسط مهر ماه به منطقه رفتم «مهرماه 59 تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60» يک ماه بعدش حادثه مجروح شدن من پيش آمد که ديگر نتوانستم بروم. يعني حدود هشت، نه ماه، بودن من در اين منطقه جنگي، طول کشيد. حدود پانزده روز بعد از شروع عمليات بود که ما به منطقه رفتيم. اول مي خواستم بروم «دزفول» يعني از اين جا نيت داشتم. بعد روشن شد که اهواز، از جهتي، بيشتر احتياج دارد. لذا رفتم خدمت امام و براي رفتن به اهواز اجازه گرفتم، که آن هم براي خودش داستاني دارد.
تا آخر آن سال را کلاً در خوزستان بودم و حدود دو ماه بعدش هم تا اواخر ارديبهشت يا اوايل خرداد 60 رفتم منطقه غرب و يک بررسي وسيع در کل منطقه کردم، براي اطلاعات و چيزهايي که لازم بود؛ تا بعد بيايم و بازمشغول کارهاي خودمان شويم. که حوادث «تهران» پيش آمد و مانع از رفتن من به آن جا شد. اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاي اول قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمي شد. علت هم اين بود که در اهواز، از بس کار زياد بود، اصلاً از آن محلي که بوديم، تکان نمي توانستم بخورم. زيرا کساني هم که در خرمشهر مي جنگيدند، بايستي از اهواز پشتيباني شان مي کرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيباني نمي شدند.
در آن جا، به طور کلي، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادي که ما بوديم، مرحوم دکتر «چمران» فرمانده آن تشکيلات بود و من نيز همان جا مشغول کارهايي بودم. يک نوع کار، کارهاي خود اهواز بود. از جمله عمليات و کارهاي چريکي و تنظيم گروه هاي کوچک براي کار در صحنه عمليات. البته در اين جاه هم، بنده در همان حد توان، مشغول بوده ام… مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يک هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يک مقدار لباس آورده بودند توي همان پادگان لشکر 92، براي همراهان مرحوم چمران. من همراهي نداشتم. محافظيني را هم که داشتم همه را مرخص کردم. گفتم من ديگر به منطقه خطر مي روم؛ شما مي خواهيد حفاظت جان مرا بکنيد؟! ديگر حفاظت معني ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم مي خواهيم به عنوان بسيجي در آن جا بجنگيم.»
گفتيم: «عيبي ندارد.» لذا بودند و مي رفتند کارهاي خودشان را مي کردند و به من کاري نداشتند.
صفحات: 1· 2