کرامات الرضویه (علیه السلام)
من از كربلا به عزم زيارت حضرت على ابن موسى الرضا (ع ) براه افتادم (در روز هشتم ماه جمادى الاولى سنه 1334) تا رسيدم بايوان كيف و آن اسم منزل اول بود.
از تهران به جانب مشهد رضوى پس در آن منزل مبتلا به تب و لرز گرديدم و چون خوابيدم و بيدار شدم پاى چپ خود را خشك يافتم از اين جهت در همان ايوان كيف دو ماه توقف نمودم كه شايد بهبودى حاصل شود و نشد و هرچه از نقد و غيره داشتم تمام شد و از علاج نيز مايوس شدم .
پس با همان حالتى كه داشتم برخواستم و دو عدد چوبى را كه براى زير بغلهاى خود فراهم كرده بودم و بدان وسيله حركت مى كردم زير بغلهاى خود گرفته و براه افتادم .
گاهى بعضى از مسافرين كه مى ديدند من با آن حال به زيارت امام هشتم (ع ) مى روم ترحم نموده مقدارى از راه مرا سوار مى كردند تا پس از شش ماه روز هفتم جمادى الاولى قريب بغروب وارد مشهد مقدس شدم و شب را در بالاخيابان بسر بردم . روزش با همان چوبهاى زير بغل رو به آستان قدس رضوى نهادم و نزديك بست امام بحمام رفتم و عمله جات حمام مهربانى كرده و مواظبت از حالم نمودند تا غسل نموده و بيرون آمده روانه شدم تا بصحن عتيق رسيدم و در كفشدارى چوب زير بغلم لرزيد و بزمين افتادم .
پس با دل سوزان و چشم گريان ناليدم و عرض كردم اى امام رضا مرادم را بده آنگاه بزحمت برخواسته چوبها را در كفشدارى گذاردم و خود را بر زمين كشيدم تا بحرم مطهر مشرف گرديدم و طرف بالا سر شريف ، گردن خود را با شال خود بضريح مقدس بسته و ناليدم كه اى امام رضا مرادم را بده .
پس بقدرى ناله كردم كه بى حال شدم خوابم ربود در خواب فهميدم كسى سه مرتبه دست به پاى خشكيده من كشيد نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم كه نزد سر من ايستاده است و مى فرمايد برخيز كربلائى رضا پايت را شفا داديم . من اعتنائى نكردم مثل اينكه من سخن تو را نشنيدم . ديدم آن شخص رفت و برگشت و باز فرمود: برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، عرض كردم چرا مرا اذيت مى كنى مرا بحال خود بگذار و پى كار خود برو.
پس تشريف برد بار سوم آمد و فرمود: برخيز كربلائى رضا كه پاى تو را شفا داديم ، در اين مرتبه عرض كردم تو را بحق خدا و بحق پيغمبر و بحق موسى بن جعفر كيستى .
فرمود: منم امام رضا تا اين سخن را فرمود من دست را دراز كردم تا دامن آن حضرت را بگيرم بيدار شدم در حالتى كه قدرت بر تكلم نداشتم با خود گفتم صلوات بفرست تا زبانت باز شود. پس شروع كردم به صلوات فرستادن و ملتفت شدم كه پاى خشكيده ام شفا داده شده و از هنگام ورود بحرم تا آنوقت تقريبا نيم ساعت بيش نگذشته بود.
شفاى دردها
مشهدى رستم پسر على اكبر سيستانى فرمود:
من دوازده سال قبل از اين تاريخ (سيزدهم ماه ربيع الثانى سنه 1335) از سيستان به مشهد مقدس مشرف و مقيم شدم پس از دو سال زوجه ام از دنيا رفت و بعد از آن درد شديدى به پاى راست و كمرم عارض شد. به نحوى كه از درد بى تاب شده و قوه برخواستن نداشتم و به جهت نادارى و پريشانى نتوانستم به طبيبهاى ايرانى رجوع كنم .
لذا به حمالى گفتم تا مرا بر پشت نموده و به بيمارستان انگليسى برد و دكتر انگليسى در آنجا چهل روز باقسام مختلفه و دواهاى بسيار در مقام علاج برآمد. هيچ اثر بهبودى ظاهر نشد. بلكه پاى راستم كه درد مى كرد روح از آن رفت و خشك شد به نحوى كه ابدا احساس حرارت و برودت نمى كردم . لذا از درد پا راحت شده لكن كمرم مختصرى درد مى كرد و به جهت بى حس شدن پا نمى توانستم حتى با عصا بايستم . دكتر هم چون از علاج من ناميد شد به حمّالى گفت تا مرا از مريضخانه بيرون آورده پهلوى كوچه اى كه نزديك ارك دولتى بود گذاشت و من قريب ده سال در آن كوچه و نزديكى آن تكدّى مى كردم و بذلت تمام روزگار را مى گذارندم تا در اين اواخر بدرد بواسير مبتلا شدم .
چون درد شدّت گرفت بسيار متاذى شدم و خود را به طبيب رساندم و او جاى بواسير مرا قطع كرد و بيرون آمدم از اثر قطع بواسير بيضتينم ورم كرد و مانند كوزه بزرگى شد و با اين حال درد كمرم نيز شدت كرد. و در عذاب بودم .
روزى يك نفر ارمنى از آن كوچه مى گذشت و شنيد كه من از درد ناله مى كنم از راه شماتت گفت شما مسلمانها مى گوئيد هركس به كنيسه ما پناه برد دردش بدرمان مى رسد پس تو چرا پناه نمى برى كه شفا بيابى (مقصود او از كنيسه حرم مطهر حضرت ثامن الائمه (علیه السلام) بود.)
شماتت آن ارمنى خيلى بر من اثر كرد بطوريكه درد خود فراموش كردم گويا بى اختيار شدم و باو گفتم كه پدرسگ تو را با كنيسه ما چكار است .
ارمنى نيز متغيّر شده به من بد گفت و چوبى هم بر سر من زد و رفت .
من با نهايت خلق تنگى و پريشانى قصد آستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) نمودم و چون قدرت راه رفتن نداشتم با سر زانوى چپ ، خود را كم كم كشانيدم تا به حرم مطهر رسيدم و بالاى سر مطهر خود را بريسمانى بضريح بستم و عرض كردم آقا جان من از در خانه ات بجائى نمى روم تا مرا مرگ يا شفا دهى و مرگ براى من بهتر است زيرا كه طاقت شماتت ندارم .
پس دو روز در آستان آن حضرت بودم روز سوم درد كمر و بواسير شدت گرفت و يكى از خدام در حرم مرا اذيّت مى كرد كه برخيز و از حرم بيرون شو. مى گفتم آخر من شلم و دردمندم و به كسى كارى ندارم و از مولاى خود شفا يا مرگ مى خواهم پس با دل شكسته بقدرى عرض كردم يا مرگ يا شفا و مرگ براى من بهتر است تا خوابم برد.
در عالم خواب ديدم دو انگشت از ضريح مطهر بيرون آمد و بر سينه ام خورد و صدائى شنيدم كه فرمود برخيز!! من خيال كردم همان خادم است كه مرا اذيت مى كرد. گفتم اذيت مكن بار ديگر دو انگشت از ضريح بيرون آمد و بر سينه ام رسيد و فرمود برخيز. گفتم نه پا دارم و نه كمر: فرمود كمرت راست شد! در اين حال چشمم را باز كردم ، ميان ضريح مطهر آقائى ديدم كه قباى سبز در بر و فقط عرق چينى بر سر داشت و از روى مباركش ضريح پر از نور شده بود. فرمود: برخيز كه هيچ دردى ندارى .
تا اين سخن را فرمود فورا برخاستم و به سرعت دست دراز كردم كه دامن آن بزرگوار را بگيرم و حاجت ديگر بخواهم از نظرم غائب شد. ملتفت خودم شدم كه خواب هستم يا بيدار و ديدم صحيح و سالم ايستاده ام و از درد كمر و از مرض بواسير و ورم بيضتين اثرى نيست .
شفاى لال
شب جمعه 23 رجب 1337 زائرى از نواحى سلطان آباد عراق بنام شكرالله فرمود:
چون فهميدم جماعتى از اهل سلطان آباد (كه اين زمان آنجا را اراك مى گويند) قصد زيارت امام هشتم على ابن موسى الرضا (ع ) را دارند من نيز اراده تشرف بدربار آن بزرگوار نموده و عازم شدم و با ايشان پياده روبراه نهادم و چون لال بودم باشاره بين راه مقاصد خود را بهمراهان مى فهمانيدم تا شب چهارشنبه 21 رجب وارد ارض اقدس شده و به حرم مطهر مشرف گرديدم .
چون شب جمعه رسيد من بى خبر از همراهان بقصد بيتوته در حرم شريف ماندم و پيش روى مبارك امام (ع ) گردن خود را بآنچه بكمرم بسته بودم بضريح بستم و با اشاره عرض كردم اى امام غريب زبان مرا باز و گوشم را شنوا فرما سپس گريه زيادى كردم و سرم را بضريح مقدس گذاشته خوابم ربود.
خيلى نگذشت كسى انگشت سبابه به پيشانى من گذارد و سرم را از ضريح بلند نمود. نگاه كردم سيد بزرگوارى را ديدم با قامتى معتدل و روئى نورانى و محاسنى مُدوّر و بر سر مباركش عمامه سبزى بود و تحت الحنك انداخته و بر كمر شال سبزى داشت پس با تمام انگشتان خود بر پهلوى من زد و فرمود شكرالله برخيز خواستم برخيزم با خود گفتم اول بايد گره هاى شال گردنم را باز كنم آنگاه برخيزم چون نگاه كردم ديدم تمام گره ها باز شده است .
چون برخواستم و متوجه آن حضرت شدم ديگر آن بزرگوار را نديدم لكن صداى سينه زدن و نوحه زائرين را در حرم مطهر مى شنيدم . آنوقت دانستم كه امام رضا (ع ) به من شفا مرحمت فرموده است .
شفاى درد
شب جمعه چهاردهم ماه شوال سنه 1343 هجرى قمرى خانمى بنام فاطمه دختر فرج الله خان زوجه حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفاء يافت چنانچه شوهرش نقل كرده :
زوجه ام بعد از وضع حمل بيمار شد تا گرفتار تب دائم گرديد و تب او به 37 الى چهل درجه مى رسد و هرچه دكتران سبزوار در معالجه او سعى كردند فائده نبخشيد بلكه بمرضهاى ديگر دچار گرديد.
يكى از اطباء گفت خوب است او را به جهت تغيير آب و هوا بخارج شهر ببرى . مريضه چون اين سخن را شنيد به من گفت حال كه دكتر چنين گفته است بيا و منّتى بر من گذار باينكه مرا بزيارت حضرت رضا (ع ) ببر تا شفاى خود را از آنحضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .
من راى او را پسنديدم و حركت نموده تا به مشهد مشرف شديم و چهار روز نزد طبيبى كه او را مؤيدالاطباء مى گفتند براى معالجه رجوع كرديم لكن اثر بهبودى ظاهر نشد.
آنگاه به دكتر آلمانى رجوع نموديم و او پس از معاينه گفت بايستى يكسال لااقل معالجه شود. پس بيست روز مشغول معالجه گرديد. لكن عوض بهبودى مرض شدت كرد بنحويكه زمين گير شد و نتوانست حركت كند.
لذا من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال وقتى كه رفتم ديدم حاج غلامحسين جابوزى با جماعتى نزد دكتر آمدند و حاجى مذكور به دكتر گفت ديروز حضرت رضا (ع ) دختر مرا شفاء مرحمت فرموده و اينك او را آورده ام تا معاينه كنى همان قسمى كه ديروز معاينه نمودى پس دكتر دست دختر را سوزن زد و فرياد او از سوزش بلند شد.
دكتر دانست كه دستش صحت يافته خوش وقت شد و گفت : من تو را باين كار دلالت كردم . آنگاه بديلماج خود گفت بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم و علاجى براى او نيافتم مگر به نظر پيغمبر يا وصى او. و امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم .
حاج غلامحسين مى گويد: بديلماج گفتم به دكتر بگو چرا مرا به توسل بامام راهنمائى نكردى ؟ جواب داد كه او مردى بود بيابانى و محتاج بدلالت بود لكن تو مردى باشى تاجر و با معرفت احتياج بدلالت نداشتى .
پس من اجازه حمام براى او خواستم اذن نداد. گفتم براى بودن بحرم و توسل بامام چاره اى نيست از اينكه حمام رود و پاكيزه شود گفت پس بحمام معتدل الحراره رود. بالجمله نزد مريضه خود آمدم و حكايت شفاى كوكب را بوى گفتم و او بگريه در آمد من باو گفتم تو نيز شب جمعه شفاى خود را از امام هشتم (ع ) بگير پس روز پنجشنبه بهمراهى زنى بحمام رفته و عصرى بحرم مطهر تشرف حاصل كرده و شفاى خودش را از حضرت گرفت . و اما خود آن زن گفته است چون خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم دلم شكست با خود گفتم من باميد شفا به مشهد آمده ام لكن چه كنم كه بمقصود نرسيدم تا اينكه پيش از ظهر روز چهارشنبه خوابيده بودم .
در عالم رؤ يا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سياه بر سر و قرص نانى بزير بغل داشت آن نان را بيك طرفى گذارد و بآن علويه كه پرستار من بود فرمود اين نان را بردار اين سخن را فرمود از نظر غائب شد چون بيدار شدم قدرت برخواستن و نشستن در خود يافتم و حال آنكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.
پس فهميدم كه تب قطع شده و ساعت بساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه بحرم مطهر رفته توسل جستم و بامام اظهار درد دل مى نمودم كه از سبزوار باميدى بدربارت آمده ام نه باميد طبيب حال يا مرگ يا شفاء مى خواهم . اتفاقا در حرم پهلوى زوجه حاج احمد بودم كه شفاء يافت . من همين قدر ديدم نورى ظاهر شد كه دلم روشن گرديد. مانند شخص كورى كه يكمرتبه چشمانش بينا گردد و در آنحال هيچ دردى و كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم (ع) و شوهرش حاج غلامحسين گفت : بعد از سه روز او را نزد دكترش بردم دكتر پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودى .
گفتم به جهت اينكه امام ما، مريضه مرا شفا داده و او را آورده ام كه مشاهده نمايى . سپس دكتر آلمانى او را معاينه كرد و گفت او را هيچ مرضى نيست . آنگاه گفتم خواهش دارم كه در اين خصوص چيزى بنويسى كه براى ما حجتى باشد.
دكتر مضايقه نكرد و بديلماج گفت بنويس فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى مدت يكماه در تحت معالجه من بود و علاج نشد و امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم .(2)
شفاى چشم
مرحوم شيخ عبدالخالق بخارائى پيشنماز نقل فرمود كه پسرى نابينا از اهل بخارا در اول شب 29 رجب سنه 1358 شفا يافت كه از حالات او مطلع بود فرمود:
پدر اين پسر در بخارا وفات نمود مادرش او را برداشت از بخارا به مشهد آورد و بحضرت على ابن موسى الرضا (ع ) پناهنده گرديد. چند وقتى نگذشت كه مادرش هم از دنيا رفت و آن پسر بيكس و تنها ماند. و در حجره اى از سراى بخارائيها بتنهائى بسر مى برد. شبى در حجره تنها بود ترسى به او روى داد و در اثر آن ترس چشمهايش آب آورد و نابينا شد.
چون كسى را نداشت من ترحما او را بردم نزد دكتر فاصل كه در مشهد مقدس معروف بود به تخصص در معالجه چشم . چون دكتر چشم او را ديد به بهانه اى گفت دو روز ديگر او را بياوريد. پس از دو روز ديگر خود پسر رفته بود. دكتر بهانه ديگر آورده بود كه شيشه معاينه شكسته .
لذا پسر مايوسانه بجاى خود برمى گردد و در آن سراى بخارائيها يكنفر يهودى بوده از كسانيكه در مشهد معروفند به جديدالاسلام . چون از بيكسى و نابينائى آن پسر خبر داشته گفته بود: كه من حاضرم تا صد تومان براى معالجه چشم اين پسر بدهم .
پسر اين سخن را كه شنيد گفت من پول جديد را نمى خواهم بلكه شفاى خود را از حضرت رضا (ع ) مى خواهم . سپس بقصد شفا گرفتن به دارالسياده مباركه رضويه مى رود و پشت پنجره نقره متوسل بامام هشتم ارواحناه فداه مى شود.
خودش گفت در آن وقت مرا خواب ربود، ناگاه ديدم سيد بزرگوارى از ضريح مطهر بيرون آمد لباس سفيد در بر و شال سبزى بر كمر داشت و سر مقدسش برهنه بود بمن فرمود:
چه مى خواهى ؟ عرض كردم چشمهاى خود را مى خواهم !
حضرت يكدست پشت سر من گذاشت و دست ديگر را بچشمهاى من كشيد و من از خواب بيدار شدم در حالتيكه چشمهاى خود را روشن و همه جا و همه چيز را مى ديدم و مى بينم .(6)
جوان خوشبخت
مرحوم ميرزا على نقى قزوينى فرمود:
روز عيد نوروزى هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براى وقت تحويل سال بنحوى در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاى بر مردم تنگ مى شود كه خوف تلف شدن است .
با جمله من در آنروز در حال سختى و تنگى مكان در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم خيال كردم از روى استهزاء اين سخن را مى گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكنى كه من از روى بى اعتقادى گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام .
من اصلا اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و كسى را نمى شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم بدخترى افتاد كه با مادر خود بزيارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد بقسمى كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اى آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم .
گريه و تضرع زيادى نمودم بقسمى كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشانى حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع بگريه و زارى كردم . و عرض كردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايّهاالمؤ منون (فى امان اللّه)
منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشدارى رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست .
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى كرد. وقتى كه وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا ديدم نشسته است .
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر زن مرا بگو بيايد كه باو كارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براى زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روى يك قاليچه اى نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را باو ترويج كن (و كسى را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشدارى او بياورد) از خواب
بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشدارى تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا
نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه راى دارى ؟
گفت جائى كه امام فرموده است من چه بگويم .
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مى گويم هرچه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مى شود.(7)
خرجى راه
سيد جليل آقاى حاج ميرزاطاهر بن على نقى حسينى دام عزه كه از اهل منبر ارض اقدس و از خدام كشيك چهارم آستان قدس است و بسيارى از مردم شهر مشهد بوى ارادت دارند نقل فرمود:
شبى از شبهائى كه نوبت خدمت من بود هنگام بستن درب حرم مطهر چون زائرين بيرون رفتند و حرم خلوت شد من با ساير خدام حرم مطهر را جاروب نموديم .
آنگاه ملتفت شديم كه يك نفر زائر عرب از حرم بيرون نرفته و پشت سر مبارك نشسته و ضريح را گرفته و با امام (ع ) مشغول سخن گفتن است . لكن چون بزبان او آشنا نبوديم نفهميديم چه عرض مى كند.
ناگهان شنيدم صداى پول آمد مثل اينكه يك مشت دو قرانى نقره ميان دستش ريخته شد اين بود نزديك رفتيم و گفتيم چه خبر است و اين پول از كجاست بزبان خودش گفت كه حضرت رضا (ع ) به من مرحمت فرمود:
پس او را آورديم در محل خدام كه آنجا را كشيك خانه مى گويند و به يك نفر كه زبان عربى مى دانست گفتيم تا كيفيت را پرسيد.
او گفت : من اهل بحرينم و پولم تمام شده بود. عرض كردم اى آقاى من مى خواهم بروم و از خدمتت مرخص شوم و خرجى راه ندارم حال بايد خرجى راه مرا بدهى تا بروم .
ناگهان ديدم اين پولها ميان دستم ريخته شد (سيد ناقل گويد) چون آن پولها را شمرديم ده تومان و چهار قران دو قرانى چرخى رائج آن زمان بود.
شفاى مسيحى
من از كودكى مسيحى بودم و پيروى از حضرت عيسى (ع) مى نمودم و حال مسلمانم و اسلام را اختيار نمودم و اسمم را مشهدى احد گذارده ام . و شرح حالم از كودكى چنين است .
دوماهه بودم پدرم دست از مادرم برداشت و زن ديگرى اختيار كرد و من بواسطه بى مادرى با رنج بسر مى بردم تا اينكه چون دوساله شدم پدرم مرد و بى پدر و مادر نزد خويشان خود بسر مى بردم تا جنگ بلشويك پيش آمد و نيكلا پادشاه روس كشته شد و تخت و بختش بهم خورد و من از شهر روس بطوس آمدم در حالتى كه شانزده ساله بودم و چون چند ماهى در مشهد مقدس رضوى (علیه السلام) بسر بردم مريض شدم و بدرد بيمارى و غربت و بى كسى و ناتوانى گرفتار گرديدم تا اينكه مرض من بسيار شدت كرد.
شبى با دل شكسته و حال پريشان بدرگاه پروردگار چاره ساز براز و نياز مشغول شدم و گفتم الهى بحق پيغمبرت عيسى بر جوانى من رحم كن خدايا بحق مادرش مريم بر غربت و بى كسى من ترحم فرما پروردگارا بحرمت انجيل عيسى و بحق موسى و توراتش و بحق اين غريب زمين طوس كه مسلمانها با عقيده تمام به پابوسش مشرف مى شوند كه مرا شفا مرحمت فرما و از غم و رنج راحتم نما.
با دل شكسته بخواب رفتم در عالم خواب خود را در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) ديدم در حالتى كه هيچكس در حرم نبود. چون خود را در آنجا ديدم مرا وحشت فرا گرفت كه اگر بپرسند تو كه مسيحى هستى در اينجا چه مى كنى ؟ چه بگويم ؟
ناگاه ديدم از ضريح نورى ظاهر گرديد كه نمى توانم وصف كنم و سعادت با بخت من دمساز شد و ديدم در جواهر ضريح باز شد و وجود مقدس صاحب قبر حضرت رضا (علیه السلام) بيرون آمد درحالى كه عمامه سبزى چون تاج بر سر و شال سبزى بر كمر داشت و نور از سر تا پاى آن بزرگوار جلوه گر بود به من فرمود:
اى جوان تو براى چه در اينجا آمده اى ؟ عرض كردم غريبم بى كسم از وطن آواره ام و هم بيمارم براى شفا آمده ام بقربان رخ نيكويت شوم من دست از دامنت برندارم تا بمن شفا مرحمت نمائى .
پس از بيدارى چون خودرا صحيح و سالم ديدم صبح به بعضى از همسايگان محل سكونت خود خوابم را گفتم ايشان مرا آوردند محضر مبارك آية الله حاج آقا حسين قمى دام ظله و چون خواب خود را به عرض رسانيدم مرا تحسين فرمود.
چون اسلام اختيار كردم و مسلمان شدم از جهت اينكه جوان بودم بفكر زن اختيار كردن افتادم و از مشهد حركت نموده بروسيه رفتم براى اينكه مشغول كارى بشوم .
از آنجائيكه تحصيلاتم كافى بود در آنجا رئيس كارخانه كش بافى و سرپرست چهارصد كارگر شدم و در ميان كارگران دخترى با عفت يافتم كم كم از احوال خود باو اظهار نمودم و گفتم تو هم اگر اسلام قبول كنى من تو را بزوجيت خود قبول مى كنم .
آنگاه با يكديگر بايران مى رويم آن دختر اين پيشنهاد مرا قبول كرد و در پنهانى مسلمان شد لكن بجهت اينكه كسان او نفهمند به قانون خودشان آن دختر را براى من عقد نمودند وبعد از آن من او را به قانون قرآن و اسلام براى خود عقد كردم و آنگاه او را برداشته به ايران آوردم و به مشهد آمده و پناهنده بحضرت ثامن الائمه (ع ) شديم و خداوند على اعلا از آن زن دو دختر به من مرحمت فرمود و چون بزرگ شدند ايشانرا بدو سيد كه با يكديگر برادرند تزويج نمودم يكى به نام سيد عباس و ديگرى سيد مصطفى كمالى و هر دو در آستان قدس رضوى شغلشان زيارت خوانى است براى زائرين و من خودم بكفش دوزى براى مسلمين افتخار مى نمايم .(شفاى خنازير
صاحب مستدرك السفينه آقاى حاج شيخ على نمازى شاهرودى از فاضل كامل شيخ محمدرضا دامغانى كه مى فرمود:
من مطلع شدم برحال جوانى كه مبتلا شده بود به مرض خنازير و هرچه به مريضخانه ها مراجعه كرد نتيجه اى بدست نياورد و بهبودى حاصل نكرد.
لذا متوسل به حضرت رضا ارواحنا له الفداء باين كيفيت كه هر روز بحرم شريف مشرف مى شد و از خاك آستان عرش درجه آن بزرگوار به موضع مرض خود مى ماليد تا چهل روز لكن در اين بين چون مشمول قانون خدمت سربازى شده بود او را براى خدمت بردند و چون دكتر او را معاينه نمود بواسطه مرض خنازير او را معاف دائم نمود.
جوان به همان ترتيب كه داشت دست از توسل خود برنداشت تا اواخر چهل روز بتدريج به نظر مرحمت حضرت رضا (ع ) بهبودى يافت جز اندازه جاى يك انگشت كه از مرضش باقى مانده بود و بسيار متحير بود و نمى دانست و نمى فهميد كه سبب خوب نشدن آن اندازه كمى از مرض چيست ؟!
تا اينكه شنيد بازرسى از تهران آمده است تا معلوم كند آيا اشخاصيكه ورقه معافيت بايشان داده شده در حقيقت مريض بوده اند يا از ايشان رشوه گرفته شده و نوشته ا معافيت داده اند و لذا بناى تجديد معاينه شد.
پس آن جوان را خواستند و چون رفت و ديدند حقيقتا مريض است ورقه معافيش را تصديق و امضاء نمودند و از خدمت كردن آسوده شد و بعد از اين پيش آمد آن بقيه مرض نيز بعنايت حضرت رضا (ع ) برطرف شد و كاملا شفا يافت آنگاه معلوم شد علت باقى ماندن آن اندازه از مرض چه بوده است .
همسر گمشده
محدث نورى در دارالسلام نقل نمود كه شخص موثقى از اهل گيلان نقل كرد:
من بشهرها و كشورها تجارت مى رفتم تا اينكه اتفاقى سفرى بسوى هند رفتم . در آنجا بجهت كارى و پيش آمدى شش ماه در شهر بنگاله ماندم و حجره اى در سراى تجارتى براى خود گرفتم و بسر مى بردم .
در آن سرا جنب حجره من مرد غريبى كه دو پسر داشت بود من هميشه او را ملول و افسرده و غمناك مى ديدم و جهت حزنش را نمى دانستم و گاهى صداى گريه و ناله او را مى شنيدم و چون حال خون و گريه او را خارج از عادت يافتم بفكر افتادم كه بايد بپرسم كه سبب حزن او چيست و جهت حزن آن مرد را بدست آورم .
وقتى نزد او رفتم ديدم قواى او از هم كاسته شده و حال ضعف باو روى داده گفتم : آمده ام سبب و جهت حزن و گريه و پريشانى شما را سؤ ال كنم و از تو خواهش مى كنم كه برايم نقل كنى كه چرا اينقدر ناراحت و محزون هستى .گفت ناراحتى و محزون بودن من براى پيش آمدى است كه براى من روى داده و آن اين است كه من دوازده سال قبل مال التجاره اى از امتعه نفيس و گرانبها پس انداز كرده و بخيال تجارت بكشتى حمل كردم و خود سوار شدم و مدت بيست روز كشتى در حركت بود. ناگهان باد تندى وزيدن گرفت و دريا را بتلاطم انداخت تا قضا دام اجل گسترانيد و تارپود كشتى را كرباس وار از هم دريد و استخوانهاى وجودش را مانند تار عنكبوت از هم گسيخت . و همه مردمى كه در كشتى بودند با مالهايشان غرق شد.
من در ميان آب دريا دل به مرگ نهادم لكن خود را بتخته پاره اى بند كردم و باد مرا بطرف راست و چپ مى برد تا قضاى الهى آن اسب چوبى كه بر آن سوار بودم مرا از كام نهنگ مرگ رهانيد و به جزيره اى رسانيد و موج دريا مرا بساحل انداخت . چون چنين پيش آمد شد و از هلاكت نجات يافتم ، خداى را سجده شكر نمودم و برخواسته مشغول سير در جزيره شدم كه ديدم جزيره ايست بسيار باصفا و سبز و در نهايت طراوت و زيبائى ولى از بنى آدم خالى بود و هيچ كس در آن نبود. يكسال در آن جزيره بودم شبها از ترس درندگان روى درخت بسر مى بردم تا اينكه روزى نزديك درختى كه آب باران زير آن جمع شده بود نشستم كه وضوء سازم . ناگهان عكس زنى بسيار خوش صورت ميان آب ديدم تعجب كرده سر بلند نمودم ديدم بلى دخترى بسيار جميله و زيبا و قشنگ و خوش رو روى درخت است ولى لباس نداشت و برهنه بود.
دختر تا ديد كه من باو نظر كردم گفت اى مرد از خدا و رسول شرم نمى كنى كه به من نگاه مى كنى . من حيا و خجالت كشيدم و سر بزير انداخته و گفتم تو را بخدا قسم مى دهم كه به من بگو بدانم تو از سلسله بشرى يا از صنف ملائكه يا از طايفه جنى ؟ گفت : من از بنى آدمم .
مرا قصه ايست كه آن اين است كه پدر من از اهل ايران است و عازم هند شد و مرا هم با خود آورد اتفاقا كشتى ما غرق شد و من در اين جزيره افتادم و حال نزديك سه سال است كه در اينجا هستم .
من هم داستان آمدنم را گفتم پس از سرگذشت خود باو گفتم حالا كه جز من و تو كسى در اين جزيره نيست و قسمت من و تو اين بوده اگر رضايت داشته باشى همسرم شوى و من تو را بعقد خود درآورم .
آن زن سكوت كرد و سكوتش موجب رضايت بود پس روى خود را برگردانيدم و او از درخت بزير آمد و من او را عقد كردم و با يكديگر با دل خوش زندگى مى كرديم تا خداوند متعال بر بى كسى و تنهائى ما ترحم فرمود و دو پسر بما عنايت نمود و اكنون هر دوى آنها حاضر هستند كه آنا را مى بينى …
زندگى خوبى را داشتيم بتوسط اين كانون گرم تا اينكه يك پسرم بسن نه سالگى و ديگرى به هشت سالگى رسيد. و در آنجا چون لباس و پوشاكى نبود برهنه بسر مى برديم و موهاى بدن ما دراز شده بود و بسيار بدمنظر بوديم .
روزى همسرم به من گفت اى كاش لباسى داشتيم كه خود را مى پوشانيديم و ستر عورت مى نموديم و از اين رسوائى خلاص مى شديم . پسرها كه سخن ما را شنيدند گفتند مگر بغير از اين طورى كه ما زندگى مى كنيم جورى ديگر هم مى شود زندگى كرد.
مادر بآنها گفت بلى خداوند متعال شهرها و جاهاى زيادى دارد و جمعيت مردم آنجا زياد و خوراكهاى لذيذ و شربتهاى خوشگوار و لباسهاى زيبا و نيكو دارند و ما هم در زمان قبل در آنجا بوديم ليكن چون مسافرت دريا كرديم و كشتى ما شكست و در دريا افتاديم خدا خواست كه بتوسط تخته پاره اى باين جزيره افتاديم و در اينجا مانده ايم . پسرها گفتند اگر چنين است پس چرا بوطن و جاى سابق خود باز نمى گرديم . مادر گفت چون دريا در پيش است و بى كشتى ممكن نمى شود از دريا عبور كرد و در اينجا كشتى نداريم .
گفتند ما خودمان كشتى مى سازيم و در اين امر اصرار كردند. مادر از اصرار اين دو پسر اشاره بدرخت بسيار بزرگى كه در آنجا افتاده بود كرد و گفت اگر بتوانيد وسط اين درخت را بتراشيد تا خالى شود شايد بشود بخواست خداوند متعال بصورت كشتى شده و طورى شود كه بر آن نشسته برويم و بجائى برسيم .
پسرها از شنيدن اين سخن خيلى خوشوقت شدند و با كمال شوق فورا برخواستند و رفتند بجانب كوهى كه در آن نزديكى بود و سنگهائى داشت كه سرهاى آن تيز بود. مثل تيشه نجارى . پس از آن سنگها آوردند و كمر همت بر ميان بسته شروع بخالى كردن ميان تنه آن درخت كردند و مدت شش ماه خوردن و آشاميدن را بر خود حرام كرده و مشغول كار بودند تا اينكه وسط درخت خالى و به هيئت كشتى و زورقى شد بطوريكه دوازده نفر در آن جاى مى گرفتند.
وقتى كه كشتى آماده شد خيلى خوشحال شديم و خداوند را شكر كرديم كه همچنين پسران كارى بما داده خلاصه بفكر جمع كردن آذوقه شديم و از عنبر اشهب و موم عسل مخصوص كه در آن جزيره بود در حدود صد من فراهم كرده و از همان موم در يك جانب كشتى حوضى ساختيم و از همان موم ظرفهائى ساختيم كه توسط آن آب شيرين در آن ذخيره نمائيم كه هرگاه تشنه شديم از آن بياشاميم .
بعد براى خوراك خودمان در كشتى چوب چينى زيادى كه از ريشه ايست كه در آن جا فراوان است همه را در كشتى قرار داديم سپس دو ريسمان محكم از ريشه درخت يافتيم و يك سر كشتى را بيك ريسمان بسته و سر ديگرش را بريسمان ديگر و آن ريسمان را بدرخت بزرگى بستيم و چون اين كار تمام شد انتظار مد دريا را داشتيم برسد تا مد دريا پيدا شد و آب رو بزيادى نمود بطوريكه كشتى ما روى آب قرار گرفت پس خوشحال شده و حمد خداى را بجا آورديم و تمام سوار كشتى شديم .
ولى ديديم كشتى روى آب است ليكن حركت نمى كند. آنوقت متوجه حركت نكردن آن شديم و آن اين ريسمانى بود كه به درخت بسته بوديم و مى بايست پيش از سوار شدن آن را باز مى كرديم .
يكى از پسرها خواست پياده شود كه ريسمان را باز كند مادر پيش دستى كرد و پياده شد و سر ريسمان را باز كرد موج دريا يكمرتبه ريسمان را از دست او ربود و كشتى بحركت درآمد و بوسط دريا رسيد.
آن زن بيچاره شد و در آن جزيره ماند و شروع كرد بفرياد زدن و گريه كردن و ناله درآمدن و آن طرف و اين طرف دويدن هيچ علاجى براى او نبود و ما دور شديم و ديديم آن بيچاره روى درختى رفت و نظر حسرت بما مى كرد و اشك مى ريخت تا وقتى كه ما از نظرش غائب شديم .
پسرها كه از مادر نااميد شدند ناله و گريه و اضطرابشان زياد شد و گريه ايشان گويا نمكى بود كه بر روى جراحات دلم پاشيده مى شد لكن چون بوسط دريا رسيديم ترس دريا آنها را ساكت كرد و كشتى ما هفت روز در حركت بود تا وقتى كه بكنار دريا رسيده فرود آمديم و از آنجائيكه همه برهنه بوديم روى رفتن بطرفى را نداشتيم .
همانجا مانديم تا اينكه غروب شد و تاريكى شب عالم را فرا گرفت آنگاه خودم بر بلندى برآمدم و نظرى انداختم به روى شهر و روشنى آتش را از دور ديدم . پسرها را در آن كشتى گذاشتم و خود بسوى آتش براه افتادم تا بدر خانه اى كه درگاهى عالى داشت رسيدم در را كوبيدم مردى از آن خانه بيرون آمد.
من قدرى عنبر اشهب كه با خود داشتم باو دادم و چند لباس و فرش گرفتم و فورا برگشتم و خود را بفرزندان خود رساندم و لباس ها را به آنها پوشانيدم و صبح آنها را بشهر آوردم و در اين سرا حجره اى گرفته و شبها جوالى برداشته و مى رفتيم عنبرها را كه در كشتى داشتم مى آوردم تا تمامى را آورده و اسباب زندگى را فراهم ساختيم و اكنون نزديك يكسال مى شود كه در اينجا با پسرها بسر مى برم و تجارت مى كنم ليكن شب و روز از دورى آن زن مهجوره و بيكس و بيچارگى او در ناراحتى و حزن و اندوهم .
راوى گويد از شنيدن اين قضيه رقت تمامى به من دست داد بقسمى كه به گريه افتادم . سپس گفتم (لا راد لقضاءالله و تدبيره و لا مغير لمقاديره و حكمه ) گره تقدير را بسر انگشت تدبير نمى توان باز كرد و حكم الهى را بچاره گرى نمى شود تغيير داد.
آنگاه گفتم اگر تو خود را بآستان قدس امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) برسانى و درد دل خود را بآن بزرگوار عرضه بدارى اميد است كه درد تو را علاج كند و اين غم و اندوه تو برطرف شود و تو بمقصود خود برسى . زيرا او پناه بى كسان است و او يارى و كمك مى كند.
اين سخن من در او زياد اثر گذاشت و با خدا عهد كرد كه از روى اخلاص يك چراغ قنديلى از طلاى خالص بسازد و پياده بآستان آنحضرت مشرف شود و زوجه خود را از امام رضا (علیه السلام) طلب كند.
پس فورا برخواست و همان روز طلاى خوبى تحصيل كرد و بعد از آن قنديلى از طلا ساخت و با دو پسرش بكشتى نشست و روبراه نهاد و بعد از پياده شدن از كشتى راه بيابان را پيمود تا به مشهد مقدس رسيد.
شب آنروزى كه وارد مى شد متولى آستان قدس حضرت رضا (علیه السلام) را در خواب ديد كه باو فرمود فردا يك شخصى بزيارت ما مى آيد تو بايستى او را استقبال كنى .
لذا صبح كه شد متولى با جمعى از صاحب منصبان باستقبال او از شهر بيرون آمدند و آن مرد را با پسرها باحترام تمام وارد كردند و منزلى براى او معين نمودند و قنديلى كه آورده بود در محل خود نصب نمودند.
آن مرد غسل كرد و بحرم مطهر مشرف و مشغول زيارت و دعا شد تا پاره اى از شب گذشت و خدّام حرم مردم را براى بستن در بيرون كردند بغير آن مرد را كه در آنجا ماند و در را برويش بستند و رفتند. چون حرم را خلوت ديد شروع كرد حضور قبر مطهر بتضرع و زارى و گريه و اظهار درد دل نمودن كه من آمده ام زوجه ام را مى خواهم و بآنحال تضرع تا دو ثلث از شب گذشت .
حال خستگى بوى دست داد و سر بسجده گذاشت و چشمش بخواب رفت ناگاه شنيد كسى مى گويد برخيز!
سر برداشت نگاه كرد ديد وجود مقدس حضرت رضا (علیه السلام) است مى فرمايد: من همسرت را آورده ام و اكنون بيرون حرم است برخيز و او را ملاقات كن .
مى گويد: عرض كردم فدايت شوم درها بسته است چگونه بروم فرمود كسى كه همسرت را از راه دور آورده است مى تواند درهاى بسته را بگشايد. پس برخواسته روانه شدم بهر درى كه رسيدم باز شد تا از رواق بيرون شدم ناگاه چشمم به همسرم افتاد او را وحشتناك و به همان هيئتى ديدم كه در جزيره بود او نيز مرا ديد پس يكديگر را در آغوش گرفتيم .
من پرسيدم چگونه اينجا آمدى ؟ گفت من از درد فراق و زيادى گريه مدتى بدرد چشم مبتلا شده بودم و امشب در آنجا نشسته و از شدت درد چشم ناله مى كردم .
ناگهان جوانى پيدا شد نورانى كه از نور رويش تمامى جاها روشن شد پس دست مرا گرفت و فرمود چشم بر هم بگذار من چنان كردم خيلى نگذشت چشم گشودم خود را در اينجا ديدم . پس آن مرد همسر خود را نزد پسرها برد و باعجاز امام ثامن بوصال يكديگر رسيدند و مجاورت آنحضرت را اختيار كرده تا وفات نمودند.
نویسنده: علی میر خلف زاده - منبع: كتاب كرامات الرضويه (علیه السلام) معجزات على بن موسى الرضا(علیه السلام) بعد از شهادت
صفحات: 1· 2