کرامات الکاظمیه
کرامات الکاظمیه
امّا كرامات آن حضرت ، از كتاب ابن طلحه (979) به نقل از حسام بن حاتم اصم آمده است كه وى از ابى حاتم نقل كرده است كه شقيق بلخى به من گفت : در سال 149 ه -. ق . به قصد انجام فريضه حج بيرون شدم و در قادسيه فرود آمدم ، در آن ميان كه من به كثرت مردم ، و زيورهايى كه با خود داشتند، ناگاه چشمم به جوان خوش سيماى گندمگون لاغرى افتاد كه بالاى جامه هايش جامه اى پشمى پوشيده و عبايى به دور خود پيچيده و نعلينى در پا، يكه و تنها نشسته بود. با خود گفتم ، اين جوان از صوفيه است ، مى خواهد در بين راه خود را بر مردم تحميل كند، به خدا سوگند كه هم اكنون نزد او مى روم و او را سرزنش مى كنم . نزديك او رفتم ، چون مرا ديد كه به سمت او مى روم ، فرمود: ((اى شقيق از بسيارى گمانها دورى كن كه برخى گمانها گناه است )) سپس مرا ترك گفت و به راه خود رفت . با خود گفتم اين كار شگفتى است كه وى آنچه را در باطنم گذشته بود به زبان آورد و نام مرا گفت .
اين كسى جز بنده صالح خدا نبايد باشد، نزد او مى روم و از او درخواست مى كنم تا مرا به خدمتگزارى بپذيرد، با عجله به دنبالش رفتم امّا به وى نرسيدم و از چشمم ناپديد شد. چون در محل واقصه فرود آمديم ، ديدم نماز مى خواند و در حال نماز، بدنش مى لرزد و اشكهايش جارى است . با خود گفتم : اين همان همسفر من است ، نزد او بروم و حليت بطلبم ، صبر كردم تا نشست ، به طرف او رفت همين كه ديد به سمت او مى روم فرمود: ((يا شقيق بخوان : (( و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) )) (980) سپس مرا ترك كرد و رفت . با خود گفتم اين جوان از ابدال است ؛ دوبار از دل من خبر داد، همين كه در منزل زباله فرود آمديم ، ديديم آن جوان كنار چاهى ايستاده است ؛ در دستش مشك آب كوچكى است و مى خواهد آب خوردن تهيه كند، مشك از دستش در چاه افتاد و من به او نگاه مى كردم ديدم چشم به آسمان دوخت و شنيدم كه مى گفت :
صفحات: 1· 2