دوبـــاره بـــوی پیــــراهن یــــوسف مـــی آید( به بهانه تشییع پیکر 92 شهید....)
از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند
خانمی گوشی را برداشت.
مثل همه … موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست و چندسال انتظار،
پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ،آن طرف خط،خانم فقط یک جمله گفت :
حالا نه.می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید.؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد.قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید.به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده . وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قراراست چه اتفاقی بیافتد.
مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد .
تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تاخیر انداخت.
عروس گفت: تابوت را به داخل اتاق بیاورید . خواست که اتاق را خالی کنند.فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد. گفت : استخوان دست پدرم را به من نشان بده.نشان داد.
استخوان را درست گرفت و روی سرش گذاشت و روبه داماد با حالت ضجه گفت:
ببین! ببین این مرد که می بینی پدر من است.نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش .
ببین این دستِ پدر من است که روی سرم هست.نکند روزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
من پدر دارم.این مرد پدر من است.نکند بخواهی به خاطر یتیمی ام با من ناسازگا رباشی و تندی کنی..این مرد پدرمن است.من بی کس و کار نیستم.
ببین ……