معلم فراری
حلقه ازدواج
مراسم ازدواجمان ساده بود. يک انگشتر عقيق براي ابراهيم خريديم. به قيمت 150 تومان پدرم از خريد رضاي نبود ميگفت:«تو آبروي ما را بردي» وقتي ابراهيم تنماس گرفت گفت:«شما برويد يک حلقه ي آبرودار بخريد بياوريد بعد بياييد با هم صحبت کنيم». ابراهيم گفت:«اين از سر من هم زياد است شما فقط دعا کنيد من بتوانم توي زندگي مشترکم حق همين انگشتر را هم درست ادا کنم بقيهاش ديگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کريم است».
به همين انگشتر هم خيلي مقيد بود. وقتي در عمليات بيتالمقدس شکست، گشت و يکي با همان مدل خريد. با خنده گفتم:«حالا چه اصراري است که اين همه قيد و بند داشته باشي؟» گفت:«اين حلقه سايه ي يک مرد يا يک زن است توي زندگي مشترک». من دوست دارم سايهي تو هميشه دنبال من باشد. اين حلقه هميشه در اوج تنهاييها همين را به ياد من ميآورد و من گاهي محتاج ميشوم که ياد بياورم. ميفهمي محتاج شدن يعني چه؟
سردار بيسر
آخرين باري كه او را ديدم در جزيره بود. عمليات خيبر به اوج رسيده بود. حاجي در خود فرو رفته و حالت عجيبي داشت. در چشمانش انتظاري بزرگ موج ميزد. حال مسافري را داشت كه آماده عزيمت است اما افسوس كه ما آن وقت درنيافتيم. به نزديكش كه رسيدم سلام كردم. پاسخم را داد و گفت: «بچهها قرار است به اينجا بيايند و خط را تحويل بگيرند. منطقه را خوب برايشان توجيه كن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظي كرد و رفت. ساعتي گذشت. بايد به حاج همت گزارش ميدادم. با يكي از دوستان به طرف قرارگاه حركت كرديم. در مسير جنازهاي ديديم كه سر نداشت.
از موتور پياده شديم و جنازه را به كنار جاده كشيديم. در قرارگاه هيچكس از حاجي خبر نداشت و همه به دنبال او ميگشتند. ناگهان به ياد جنازه افتادم. بادگير آبي كه جنازه به تن داشت درست شبيه بادگير حاجي بود. با سرعت به محل قبلي بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چيزي كه ذهنم را اشغال كرده بود زير پيراهن قهوهاي و چراغ قوه كوچكي بود كه حاجي هميشه به همراه داشت. در ميان پيكرهاي مطهر شهدا همان اندام بيسر توجهم را به خود جلب كرد زير پيراهن قهوهاي و چراغ قوهاي كوچك. آه از نهادم بلند شد. ابراهيم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجي تا چند روز مخفي نگه داشته شد. بعد از اتمام عمليات خيبر، راديو اعلام كرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خيبر، حاج ابراهيم همت فرمانده تيپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسيد.»
اگر در حين ا نجام عمليات دشمن اين خبر را ميشنيد روحيه گرفته و امكان شكست عمليات پيش ميآمد. پس پيكر بيسر آن عزيز چون شمعي در ميان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پيكر شهيد همت را به دو كوهه برديم تا با آن مكان دوست داشتنياش وداع كند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشييع جنازه با شكوهي براي او برگزار شد و شايد او تنها كسي باشد كه با پركشيدنش سه شهر را به خروش آورد.
منابع :
سایت جامع دفاع مقدس
سایت صبح
سایت شهید آوینی
نرم افزار مشغول عشق
وبلاگ حاجی همت
وبلاگ شهید همت
کانون وبلاگ نویسان مذهبی
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
کتاب قصه فرماندهان 2
کتاب معلم فراري
كتاب سردار خيبر