معلم فراری
شهادت حاج محمد ابراهيم همت
سيد حميد و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصلهمان يکي دو متر ميشد سنگر پايين جاده بود و براي رفتن روي پد وسط بايد از پايين پد مي رفتيم. روي جاده اين کار باعث ميشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقيها روي آن نقطه ديد کامل داشتند تانکي آنجا بود که هروقت ماشيني يا موتوري بالا و پايين ميشد گلولهاش را شليک ميکرد. آن روز موتور حاجي رفت روي پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهي توپ شليک نشد اما يک حسي به من ميگفت:«گلوله شليک ميشود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجي! اين جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غليظي آمد بين من و موتور حاج همت صداي گلوله و انفجارش موجي را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گيج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقي افتاده رسيدم روي پد وسط چشمم به موتوري افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روي زمين افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان اولين نفر را برگردانم ديدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نميشد. عرق سردي روي پيشانيام نشست. دويدم سراغ نفر دوم سيد حميد بود هميشه ميشد از لباس سادهاش او را شناخت.
ياد چهرهشان افتادم ديدم هردوشان يک نقطه مشترک داشتند آن همچشمهاي زيبايشان بود. خدا هميشه گفته هرکسي را دوست داشته باشد بهترين چيزش را ميگيرد و چه چيزي بهتر از اين چشمها. بالاخره ابراهيم همت نيز از ميان خاکيان رخت بربست و به ارزويش رسيد
( راوي:مهدي شفازند )
فرمانده ای در خط مقدم
در عمليات خيبر ، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نيروها را هدايت مي كرد . بعد از اين كه بچه ها از نقطه ي رهايي حركت كردند و درگيري آغاز شد ، دشمن آتش سنگيني روي سر ما ريخت . زير باران گلوله و خمپاره ، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناك بود . رفتم پيش او و گفتم :« حاج آقا ! اين جا امن نيست . بهتر است به عقب بروي و نيروها را از آنجا هدايت كني . »
گفت :« نه ! من بايد همين جا نزديك بچه ها باشم » هميشه همين طور بود . مي خواست نزديك رزمندگان باشد و از آنجا عمليات را فرماندهي كند . هر چه اصرار و خواهش و تمنا كردم ، راضي نشد و قبول نكرد . آخر سر گفتم :« لااقل بيا داخل سنگر »
گفت :« نمي توانم . من بايد با چشم خودم ببينم كه در منطقه چه مي گذرد . »
گفتم :« ما اين جا هستيم و همه چيز را گزارش مي كنيم . بهتر است كه به قرار گاه بروي . يك فرمانده در رده ي شما با مسئوليتي كه دارد ، لازم نيست كه در خط مقدم بماند . با بيسيم هم مي تواني نيروها را هدايت كني . »
گفت :« من هم مثل بقبه . مگر فرمانده خونش از ديگران رنگين تر است ؟ اگر قرار باشد اتفاقي بيفتد ، اين جا و آن جا ندارد . » ديدم فايده اي ندارد و زير بار نمي رود .
عده اي از بسيجي ها شاهد ماجرا بودند و ديدند كه حاج همت راضي نمي شود خط را ترك كند و به قرارگاه برود . تصميم گرفتند دور او حلقه بزنند و يك ديوار تشكيل بدهند تا از اصابت تير و تركش به او جلوگيري كنند . ولي باز هم قبول نكرد .
سرانجام يك نفربر ( خشايار ) آورديم تا حاجي داخل آن برود و خطر كمتر شود . ولي دوباره اين خواسته را رد كرد و فقط به دليل اين كه بيش تر اصرار نكنيم ، رفت كنار نفربر ايستاد و از همان جا عمليات را هدايت كرد . ( به روايت شهيد حاج عباس كريمي )
كنار نكش حاجي
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد . هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام داشتن ؟
-همينو
-واقعا؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد و گفت : « تُن رو فردا ظهر مي ديم . » حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
-حاجي جون ! بخدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .
رانت فرماندهي
به عادت هميشه ، هر روز يك نفر شهردار ساختمان مي شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگيرد ؛ اما متاسفانه وقتي نوبت به بعضي ها مي رسيد تنبلي مي كردند و ظرف هاي شام را نمي شستند . از يك طرف گرماي طاقت فرسا و از طرف ديگر وجور حشرات ، حسابي كلافه مان كرده بود ؛ البته هيچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمي ماند . بالاخره كسي بور تا آن ها را بشويد . ناراحتي و گله ي من از بعضي از دوستان به گوش حاج همت رسيد . با خودم گفتم : اين بار حاجي از شناسايي منطقه بيايد ،تكليفم را با اين قضيه يك سره مي كنم .
آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سياه و سفيد نزده بودند . همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روي ساختمان بالا مي رفت . وقتي حاجي آمد توجه نكردم كه چقدر خسته و كوفته است . هر چي كه دلم خواست ، گفتم / او هم دلخور شد و گفت : به آن ها تذكر بده ؛ اگر قبول نكردند ، اشكالي ندارد . بگذار صبح بشود . لابد خسته هستند . راحت بگير و …
آن شب كه حاج همت به خواب رفت ، پشه ها مدام به سر و گردنش مي نشستند و او به خودش مي پيچيد . من رفتم و چفيه سياهم را خيس كردم و آرام روي صورتش انداختم و او آرام گرفت . بعد هم كنارش دراز كشيدم و خوابيدم . نيمه هاي شب نيش يك پشه ي سمج مرا از خواب بيدار كرد . به كنار دستم كه نگاه كردم ، حاج همت نبود . به شتاب از اتاق بيرون زدم . درست حدس زدم . ظرف ها دم در نبودند . آرام پيش رفتم . در سوسوي نور كسي ظرف ها را مي شست . چهره اش معلوم نبود ، چفيه اي را به سر و صورتش محكم بسته بود تا شناخته نشود . آن ، چفيه ي خود من بود …
عشق براي او به رنگ حماسه بود
هر وقت با او از ازدواج صحبت ميكرديم لبخند ميزد و ميگفت: «من همسري ميخواهم كه تا پشت كوههاي لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازي قدس است.» فكر ميكرديم شوخي ميكند اما آينده ثابت كرد كه او واقعاً چنين ميخواست. در دي ماه سال 1360 ابراهيم ازدواج كرد. همسر او شيرزني بود از تبار زينبيان. زندگي ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجاميد. از زبان اين بانوي استوار شنيدم كه ميگفت:
«عشق دردانه است و من غواص و دريا ميــــــكده
ســــــر فرو بردم در اينجا تا كجا ســـــر بر كنم
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطف دوســــــت
تنگ چشمم گـــر نظر در چشمه كـــــــوثر كنم
بعد از جاري شدن خطبه عقد به مزار شهداي شهر رفتيم و زيارتي كرديم و بعد راهي سفر شديم. مدتي در پاوه زندگي كرديم و بعد هم به دليل احساس نياز به نيروهاي رزمنده به جبهههاي جنوب رفتيم. من در دزفول ساكن شدم. پس از مدت زياري گشتن اطاقي براي سكونت پيدا كرديم كه محل نگهداري مرغ و جوجه بود. تميز كردن اطاق مدت زيادي طول كشيد و بسيار سخت انجام شد. فرش و موكت نداشتيم كف اطاق را با دو پتوي سربازي پوشاندم و ملحفه سفيدي را دو لايه كردم و به پشت پنجره آويختم. به بازار رفتم و يك قوري با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خريدم. تازه پس از گذشت يك ماه سر و سامان ميگرفتيم اما مشكل عقربها حل نميشد.
حدود بيست و پنج عقرب در خانه كشتم. به دليل مشغله زياد حاج ابراهيم اغلب نيمههاي شب به خانه ميآمد و سپيدهدم از خانه خارج ميشد. شايد در اين دو سال ما يك 24 ساعت به طور كامل در كنار هم نبوديم. اين زندگي ساده كه تمام داراييش در صندوق عقب يك ماشين جاي ميگرفت همين قدر كوتاه بود. (كتاب سردار خيبر )
سرما و اورکت
سال 1362 در قلاجه بوديم و هوا خيلي سرد بود. رفتيم تمام اورکتهايي را که تو دوکوهه داشتيم برداشتيم آورديم داديم به بچهها. حاج همت آمد. داشت مثل بيد ميلرزيد. گفتم:«اورکت داريم، بدهم تنت ميکني؟»
گفت:«هروقت ديدم همه تنشان هست، من هم تنم ميکنم تا آنجا نديدم اورکت تنش کند ميلرزيد و ميخنديد».
مثل نيروها
رسيديم دوکوهه، جلسه پشت جلسه برگزار شد. به عباديان گفتم:«شام نخورديم حاجي تعارف ميکند ميگويد خورديم او هم رفت از مقر خودشان دو تا ظرف غذا آورد براي من و حاجي دو تا تن ماهي هم آورد». بازشان کرد گذاشت شان توي سفرهيي که حالا ديگر خيلي رنگين حساب ميشد من هول بودم قاشق را برداشتم و با بسمالله شروع کردم حاجي قاشق را برداشت داشت با عباديان حرف ميزد گفت:«بچهها شام چي داشتند؟»
عباديان گفت:«از همين، حاج همت دوباره پرسيد:«جان من از همين بود؟» عباديان ادامه داد:«همهاش که نه، تنش را فردا ظهر ميدهيم بخورند. حاجي هم قاشق برگرداند توي بشقاب. لقمه توي دهانم خشک شد، عباديان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر ميدهيم به آنها». حاجي در حاليکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر مي خورم….». ( راوي: باقر شيباني )
نور ماه
به آسمان نگاه ميکرد و اشک ميريخت. پيش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نياوردم رفتم پرسيدم : «چي شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چيزي فهميدم. بعد ماه را ديدم که داشت به بچهها کمک ميکرد رسيده بودند به رودخانه و به نور احتياج داشتند که بگذرند تا چند دقيقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشاني ميکرد حاج همت از پشت بيسيم به فرماندهان گردانها گفت:«ما را ميبينيد؟» پنج دقيقه بيشتر طول نکشيد که شنيدم تمام فرماندهان دارند از پشت بيسيم گريه ميکنند……
( راوي:سعيد قاسمي )
ترس از خدا
گوشي بيسيم را که به دست حاجي داد، خمپارهاي زوزهکشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بيسيمچي ترسيد با دو دست گوشهايش را چسبيده بود، حاجي با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنيدن صداي خمپاره کنترل بدن از دستش خارج ميشد زانوها خود به خود شل ميشدند. قلب به تپش ميافتاد و بدن نقش بر زمين ميشد.
خيلي سعي کرد بر اين ترس غلبه کند حتي يک شب در تاريکي دل به بيابان سپرد کمي که جلوتر رفت حاجي را ديد که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نريخت. بالاخره شرمگين از حاج همت پرسيد؟ «من چرا ميترسم؟ شما چرا نميترسي؟ راستش خيلي تلاش ميکنم که نترسم اما به خدا دست خودم نيست مگر آدم ميتواند جلوي قلبش را بگيرد که تندتند نزند؟ مگر ميتواند به رنگ صورتش بگويد زرد نشو؟
اصلاً من بياختيار روي زمين دراز ميکشم کنترلم به دست خودم نيست. حاجي دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم يک روزي مثل تو بودم ذهن من هم يک روزي پر بود از اين سؤالها اما امام (ره) جواب همه اين سؤالها را داده اوايل انقلاب از اصفهان به جماران رفتيم و با اصرار توانستيم ايشان را زيارت کنيم. دور تا دور امام نشستيم يکدفعه ضربه محکمي به پنجره خورد و يکي از شيشههاي اتاق شکست. از اين صداي غير منتظره همه از جا پريدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت ميکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود که صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهميدم که آدمها همگي ميترسند. امام (ره) از دير شدن وقت نماز مي ترسيد و ما از صداي شکستن شيشه او از خدا ترسيد و ما از غير خدا. آنجا فهميدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد ديگر از غير خدا نميترسد…..
بيسيمچي در ذهنش تصوير حاجي را موقع نماز خواندن به ياد آورد که چنان ميگريست که گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهيبترين بمبها، خم به ابرو نمي آورد ….
پوتينهاي کهنه
پدر مشغول حرف زدن بود، که چشمم به پوتينهاي کهنه و رنگ و رو رفته حاج همت افتاد دقايقي بعد الله اکبر را ديد پرسيد:«اکبر آقا، مگر دولت به رزمندهها کفش و لباس نميدهد؟» اکبر سرش را زير انداخت و پاسخ داد:«کربلايي به خدا من يکي زبانم مو درآورد بس که به حاجي گفتم پوتينهايت را عوض کن ميگويم ناسلامتي تو فرمانده لشگري با آدمهاي مهم رفت و امد داري خوب نيست اين پوتينها را پايت کني … والله تو گوشش فرو نميرود که نمي رود …..
ميگويد فرمانده بايد خودش را با کمترين نيروهايش مقايسه کند من بايد همرنگ بسيجيها باشم پدر تصميم گرفت براي حاجي کفش تهيه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم يک بار ديگر مثل بچگيهايت دستت را بگيرم ببرم بازار و يک جفت کتاني برايت بخرم ناسلامتي هنوز پسرمي هرچند فرمانده لشگري اما براي من هنوز پسري …..
حاجي قبول کرد با هم رفتيم کفش را خريدم در راه بازگشت يکي از بسيجيان کنار خيابان ايستاده بود، حاجي او را سوار کرد مدام به عقب نگاه ميکرد پدر متوجه نگاههاي ابراهيم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال ميکرد و چشمش به پوتينهاي کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد يکباره پدر زد روي داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجي و پدر پياده شدند. اين که راحتت کنم ميگويم وظيفهي من تا همينجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمين نزدي و به خاطر احترام به من مقام خودت را زير پا گذاشتي از حالا به بعد تصميم با خودت است. هر کاري دوست داري بکن …. من راضيام.
حاجي بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«اين کتانيها داشت پايم را داغان ميکرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتانيها را به نوجوان بسيجي داد بعد هم پوتينهاي رنگ و رو رفته او را به پا کرد.