رازهای سر به مهر زندگی
اشاره:
بعضی ها انگار سراسر رازند؛ تولد، زندگی، شهادت… برایم جالب بود که یکی 21 رمضان به دنیا بیاید، 21 سال با عزت زندگی کند و بعد 21 رمضان 21 سال بعد به شهادت برسد. هر کسی می تواند به این قضیه یک جور نگاه کند؛ یکی بگوید یک راز شیرین و دوست داشتنی است. یکی بگوید بازی عددهاست. یکی بگوید خب چیز مهمی نیست؛ یک تصادف است دیگر. یکی هم بگوید برو بابا دلت خوشه ! گرفتی ما رو؟….
هر کدام از ما بر اساس اعتقادات و ارزش هایی که پذیرفته ایم، یک جور فکر می کنیم؛ اما خب خیلی چیزها توی این دنیای سراسر با حساب و کتاب و رازآلود وجود دارد که ما درباره شان هیچ نمی دانیم و این هم قطره ای از همان اقیانوش ندانسته های ماست.
باید آن قدر بکُشی که…
بچه ساری بود و به قول مادرش خوش بر و رو. خودش را توی دل همه جا کرده بود. پانزده سالش که شد، به قول خودش سر بچه های سپاه را کلاه گذاشت تا بالاخره رضایت بدهند برود جبهه. آمد برای خداحافظی… برای مادرش سخت بود. خیلی سخت؛ اما گفت: « مادر، من حرفی ندارم؛ ولی اگه می خوای بری، من نمی خواهم بچه ام گوشت جلوی توپ بشه…باید بری آن قدر از دشمن بکشی که وظیفه ات رو ادا کرده باشی…»
مادر این ها را گفت؛ اما باز هم برایش راحت نبود دل کندن. اعزام شد کردستان. مادر آمد پای ماشین، کلی باهاش حرف زد و سفارش کرد که مراقب خودش باشد. بعد که ماشین حرکت کرد، دل مادر به لرزه افتاد؛ اما به روی خودش نیاورد؛ سپردش به خدا.
سید علی هم الحق خوب پای قولش ایستاد؛ شش سال جبهه بود و بارها برای شناسایی تا عراق هم رفته بود و…
آقا شما چه کاره ای؟
از یک رزمنده ساده تا جانشینی عملیاتی ترین گردان جنگ، یعنی گردان مسلم بن عقیل لشکر 25 کربلا، پیش رفت. خیلی ها توی همان گردان با سابقه تر از او بودند؛ اما از بین آن همه نیرو او شد جانشین گردان. بحث پست و مقام نبود؛ هیچ کس هم از بند «پ» استفاده نمی کرد. بحث ایمان، اخلاص، شجاعت و جنگندگی بود؛ بحث بصیرت و نبوغ و ابتکار عمل. هر کس این ها را داشت، لازم نبود دست و پایی بزند؛ خود به خود همه را به خود جذب می کرد…خود به خود می شد فرمانده.
حالا فکر نکنید فرماندهی خیلی راحت بود و همه ما مادرزاد یک پا فرماندهیم! آخر ماها عادت داریم بنشینیم و برای خودمان ببافیم که ای بابا، مگر فلان کار چه کار دارد؟ ما بهتر از پسش بر می آییم! فرماندهی کردن، خیلی سخت است. زخمی می دهی، شهید می دهی، شرایط و پیش بینی ها به هم می ریزد… همه از یک فرمانده انتظار دارند. حالا آن فرمانده باید ابتکار و خلاقیت و تدبیر داشته باشد تا همه چیز را هدایت کند.
برایم جالب بود وقتی شنیدم او تا زمان شهادتش بسیجی مانده. لباس سپاه را می پوشید ، در عملیات ها شرکت داشت، ولی عضو بسیج مانده بود.
تا من هستم، خیالت راحت!
جوان بود و خیلی شلوغ و خیلی هم سرحال؛ سرنترسی هم داشت. توکل و ایمان خاصی داشت؛ شعار نمی دهم! یک شب به همراه یکی از دوستانش به نام یدالله غفاری به شناسایی رفتند. منتظر شدند جریان آب مساعد شود. راه خاصی توی نیزارهای ساحل خودی بود که از آن جا می شد تا ساحل مقابل رفت. بچه ها می گفتند منطقه مین گذاری است.
آخر هم نفهمیدند شایعه است یا حقیقت دارد؛ اما هم مسیر کوتاهی بود و هم آب سبک تری داشت؛ به همین خاطر رفت و آمد برایشان راحت تر بود. رفتند جلو تا رسیدند. زیر پای نگهبان دشمن. آرام همان جا ایستادند. ناگهان چیزی خورد به سر یدالله. برگشت؛ سید علی به شوخی کمی گِل به طرفش پرت کرده بود.
آن شب نگهبان و سنگر را شناسایی کردند و برگشتند؛ اما یدالله کلی شاکی بود. بین راه وقتی به منطقه امنی رسیدند به سید اعتراض کرد و او هم جواب داد: « تا من همراه تو هستم، خیالت جمع باشد؛ نگهبان ها همه کور می شوند، نمی توانند ما را ببینند مگر به طرفت گلوله می آید که می ترسی…»
من فکر می کنم کسی می تواند در آن شرایط دلهره آور این طور رفتار کند که به خیلی چیزها رسیده باشد چیزهایی که از نظر ما ( که البته به آن چیزها نرسیده ایم) دور از جان، کله شقی و… به حساب می آید.
می خواهم بروم جایی که…
دوست داشت برود جاهایی که نقطه پیکان جنگ باشد. تمام بسیجی ها را جمع کردند و گفتند : « از بین شماها تعدادی را می خواهیم ببریم آموزش برای گردان تخریب.»
بچه های تخریب، چشم و چراغ جنگ بودند؛ یعنی اگر تخریبچی ها نمی توانستند راه را برای عقبه باز کنند، خسارت های بسیار جبران ناپذیری به عملیات ها وارد می شد.
دوازده نفر از بین بسیجی ها به عنوان داوطلب انتخاب شدند که سیدعلی هم بین شان بود . بعدها به این دوازده نفر لقب «جان برکف» ی دادند.
نُقل واقعی!
توی بهمن شیر آموزش می دیدند. دوتا ترکش خورد. به شوخی بهش گفتند: « کارت ساخته است.»
لبخند زد وگفت: « من حتماً باید برم اون جایی که این ها جلویش هیچ است. این دو تا نقلی که من خوردم چیزی نیست. نقل واقعی را باید در خط مقدم بخورم.»
آموزش تا مرز خفگی!
خیلی مهم بود که یک رزمنده شنا بلد باشد؛ چون هم می توانست از خودش محافظت کند و هم ضریب امنیت عملیات بالا می رفت. حالا اگر می خواستند غواصی یاد بگیرند که آموزش شنا رو شاخش بود. اما بعضی بچه ها خیلی سخت و خیلی دیر راه می افتادند.
مدتی مسئول دسته بود. برای آمادگی و سر به راه شدن بچه ها خیلی زحمت کشید. یک روز قبل از ورود به روزهای سخت و طاقت فرسای آموزش غواصی در نهر بوفلفل تا آستانه خفگی در آب پیش رفت تا بالاخره شنا کردن را به بچه ها بیاموزد.
ما داریم از گشنگی می میریم!
توی ماه رمضان که خیلی هایمان غر می زنیم که از تشنگی و گشنگی هلاک می شویم و تمام عالم و آدم هم می فهمند ما در چه شرایط سخت و طاقت فرسایی به سر می بریم، حالا بشنوید:
بیش تر وقت ها روزه بود. گاهی دوستانش به منزل شان می آمدند.موقع غذا مادر برای او ظرف نمی گذاشت. اعتراض می کرد و می گفت: « چرا برای من ظرفی نمی گذاری؟»
مادرش می گفت: «مگر روزه دار نیستی؟»
می گفت: « چرا؛ اما نمی خواهم ریا بشود.»
حکایت سیب سرخ سید
درست است که سید علی 24 سال پیش توی شلمچه شهید شده؛ اما مادرش شب و روز در خواب و بیداری با او زندگی می کند. دیوار اتاقش را پر کرده از عکس های کوچک و بزرگ او. همان پسری که وقتی از او تعریف می کند، دلش غنج می رود؛ تو دل برو، گشاده رو، لبخند به لب، خوش اخلاق و خوش مرام…
اما تا این لحظه حتی یک بار هم این فکر را به ذهنش راه نداده که چرا علی شهید شد؟ علی برای او همیشه زنده است. و او در لحظه لحظه زندگی اش حضور و کمک او را حس می کند. شال سبز سید علی برای او یک یادگار بزرگ و ارزشمند است.
مادرش بارها وصیت نامه او را باز کرده و خوانده است:
«درود و سلام بر امام حسین که چگونه زیستن و چگونه مردن را به ما آموخت.
بارالها من نمی خواهم که در بستر بمیرم می روم تا همچو مردان خدا در دل سنگر بمیرم. اکنون که در سیاهی شب، تنها با خدای خود هستم. این وصیت را روی کاغذ می آورم، شاید با این وصیت عده ای را به حقانیت در این راه، آگاهی دهم…
انسان تنها در مقابل مرگ تسلیم است و هیچ کاری از او بر نمی آید. پس چه بهتر که این مرگ در راه عشق خود باشد. و مادر جان، خوشحال باش از این که فرزندت را در راه اسلام از دست داده ای؛ چون دیگر آن دنیا فاطمه زهرا(س) از تو گله ای ندارد.
در وادی عشق عاقلان مجنونند
در مسلخ عشق عاشقان در خونند
چون وصف کنم که عاشقان چونند
از دایره عقل همه بیرونند
( فدائی امام، سید علی دوامی)
مامان جان، این که در زیر نوشتم، معنی را نمی نویسم، چون عربی است و می خواهم خودتان معنی آن را پیدا کنید، و وقتی معنی آن را پیدا کردید، منظورم را می فهمید نگران من هم نباشید.
من طلبنی وجدنی* ومن وجدنی عرفنی* و من عرفنی احبنی* و من احبنی عشقنی* و من عشقنی عشقته* ومن عشقته قتلته* و من قتلته فعلی دیته* و من علی دیته فانا دیته.
خیلی ها به او قول دادند که درباره پسرش بنویسند. اما کم کاری کردند و توی هیاهوی زندگی گم شدند؛ تا این که طلبه ای به نام آقای «رضاپور» تصمیم گرفت درباره او کتابی بنویسد؛ اما بیست سال از زمان شهادت او گذشته بود و گذر زمان، خیلی از خاطره ها را از ذهن همرزمانش پاک کرده بود. خدمت مادر سیدعلی که رسید، مادر در نهایت آرامش گفت: « به علی سفارش می کنم کمک تان کند!» همان روز وقتی نویسنده مشغول بررسی فیلم های شهید دیگری (1) بود، به یک فیلم کامل از خاطرات همرزمان شهید دوامی برخورد که ظاهراً به صورت تصادفی لابه لای فیلم های او قرار گرفته بود ! این کتاب در سال 1388 با نام «سیب سرخ سید» چاپ شد.
پی نوشت ها :
1. شهید بهرامی.
منبع: نشریه دیدار شماره 14