دولت دوازدهم
دولت دوازدهم است؛
رهبر… تو ، رئیس… تو ، مجلس… تو ،
313 نماینده رأی اعتماد از تو می گیرند
بخواه که نباشم
اگر که قرار است
احسنتــــ احسنتـــــ گوی دشمن تو باشم !!!
دولت دوازدهم است؛
رهبر… تو ، رئیس… تو ، مجلس… تو ،
313 نماینده رأی اعتماد از تو می گیرند
بخواه که نباشم
اگر که قرار است
احسنتــــ احسنتـــــ گوی دشمن تو باشم !!!
حضرت آيتالله خامنهای در پيام به بيست و دومین اجلاس سراسری نماز، كیفیت بخشیدن به نماز و ترویج و همگانی كردن آن را در صدر وظایف مؤمنان خواندند و تأكید كردند: صاحبان اندیشه و بیان، با گفتن و نوشتن؛ دارندگان رسانهها و منبرها با پرداخت جذّاب و هنری و مسئولان دستگاهها نیز متناسب با كاركرد آن دستگاه، میتوانند این وظیفهی بزرگ را ادا كنند.
متن پیام رهبر انقلاب اسلامی كه صبح امروز (چهارشنبه) در اجلاس سراسری نماز توسط حجتالاسلاموالمسلمین میرعمادی نماینده ولی فقیه در استان لرستان قرائت شد، به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
قرآن كریم در توصیف قدرتمندان ِ مؤمن و در صدر وظایف آنان اقامهی نماز را نام برده است: الذین ان مكنّاهم فی الارض اقاموا الصلاة…
این وظیفه، در عمل شخصی، كیفیت بخشیدن به نماز است، و در تلاش اجتماعی، ترویج نماز و همگانی كردن آن.
كیفیت یافتن نماز بدین معنی است كه نماز، با حال و حضور ادا شود؛ نمازگزار به نماز با چشمِ «میعاد ملاقات با خدا» بنگرد و در آن، با خدای خود سخن بگوید و خود را در حضور او ببیند؛ نماز را تا میتواند در مسجد و تا میتواند به جماعت بگزارد.
و ترویج نماز، هر حركت و تلاشی است كه در راه همگانی كردن آن، و تبیین اهمیت آن، و آسان كردن دسترسی به آن، بتوان صورت داد.
صاحبان اندیشه و بیان، با گفتن و نوشتن؛ دارندگان رسانهها و منبرها با پرداخت جذّاب و هنری؛ مسئولان دستگاهها هر یك متناسب با كاركرد آن دستگاه، میتوانند این وظیفهی بزرگ را ادا كنند.
كمبود مسجد در شهر و شهرك و روستا؛ نبود جایگاه نماز در مراكز اجتماعات همچون ورزشگاه و بوستان و ایستگاه و مانند آن؛ مراعات نشدن وقت نماز در وسائل مسافرتهای دور دست؛ نپرداختن شایسته به نماز در كتابهای درسی؛ نپرداختن به پاكیزگی و بهداشت در مساجد؛ نپرداختن امام جماعت به تماس و رابطه با مأمومین؛ و هر كمبود دیگری از این قبیل ها، نقاط ضعفی است كه باید همتهای بلند بر زدودن آن برانگیخته شود و نشانهی ایمان صاحبان تمكّن یعنی اقامهی نماز، در جامعهی اسلامی ما روز بروز نمایانتر گردد. انشاءالله
والسلام علیكم و رحمةالله
سیّد علی خامنهای
۱۱ شهریور ۱۳۹۲
داشت تو خیابون راه میرفت؛حجاب کاملی داشت.چادر،همه ی بدنش جز گردی صورتش رو پوشونده بود.گاه گداری بهش تیکه می انداختند.دخترهای …. به تمسخر بهش نگاه میکردند.
دلش گرفت. بغضش داشت میترکید که یه دفعه یه لبخندی رو لباش نشست.یاد این حدیث افتاد
امام کاظم (ع) : به درستی که برای حضرت مهدی (عج) غیبتی باشد و کسی که در آن دوران غیبت ، دینداری کند چون کسی باشد که شاخه درخت خار را به دست بکشد تا برگ و خار آنرا بگیرد.
کمال الدین و تمام النعمة جلد 2 صفحه 16
توی برگ سفید نقاشی
گرد و خاک مداد پر رنگ است
سرخ و تیره چقدر آتش و دود
نکند لای دفترم جنگ است
اینکه اینجا کشیده ام پدر است
مثل عکسش کمی جوان شده است
می درخشد لباس خاکی او
مثل خورشید آسمان شده است
می کشم با مداد سبز کلاه
تا در این جنگ بر سرش باشد
می کشم با مداد قهوه ای ام
خاکریزی که سنگرش باشد
دفتر من دوباره نورانی ست
شب حمله دوباره آمده است
تانک هایی که خط خطی کردم
پدرم با سلاح خود زده است
سالها رفته است و از جبهه
پدر و گریه و دعا مانده
شاید او خسته بوده و پایش
روی مین سیاه جا مانده
«لعنت بر تو ای زبان نفرین شده من! ای کاش لال شده بودم و هرگز آن حرف نابجا را در پیشگاه امام صادق بر زبان نمی آوردم اما آیا همه گناه ها بر گردن زبان من است؟ نه. بی شک زبان وسیله ای برای بیان افکار، عواطف و احساسات انسان است. نعمت بزرگی است که باید همیشه در مهار عقل باشد. پس چه طور شد که من برای لحظه ای از خود بی خود شدم و مستی قدرت و ثروت باعث شد تا گرفتار چنین عذاب دردناکی شوم. عذابی که چون سوهان، روح مرا می تراشد و به یاد آوردن آن چون پتکی سنگین مغز مرا در هم می کوبد.»
مرد بازرگان سال ها بود که در خلوت و انزوای غم انگیز خویش این کلمات را با خود زمزمه می کرد و گاه چون دیوانگان، گریبان خویش را در تنهایی می گرفت و برای لحظه ای غفلت که او را به چنین سرنوشت دردناکی دچار کرده بود بر خود و بر زبان خود لعنت می فرستاد. او چه بسیار شب ها که تا سپیده صبح به خاطر همین لغزش با چشمانی اشکبار و دلی اندوهگین به درگاه خدا تضرع و استغاثه کرده بود تا او را مورد عفو و بخشایش خویش قرار دهد و از خطای بزرگ او درگذرد.
بازرگان در شهر مدینه مرد خوشنامی بود. او همه آن چیزهایی را که آرزو داشت به دست آورده بود و در تجارتخانه و املاک او کارگران بسیاری برایش کار می کردند و در سایه همین کار و تلاش بی وقفه بود که روز به روز بر شهرت و ثروت مرد بازرگان افزوده می شد و او که در جستجوی یافتن موقعیت اجتماعی بالاتری بود، می کوشید تا با نزدیک شدن به شخصیت های مطرح و محبوب روزگار خویش، احترام جامعه را نسبت به خود جلب نماید و اعتبار خود را افزایش دهد و در این راه تا حد بسیار زیادی هم موفق شده بود. او می دانست که نه تنها در مدینه، بلکه در تمام جهان اسلام هیچ شخصیتی محبوب تر و مورد احترام تر از جعفربن محمد (ع) وجود ندارد. آوازه زهد و تقوا و علم و معرفت آن حضرت در تمام آفاق پیچیده بود و هر روز از اطراف و اکناف جهان برای زیارتش به مدینه می آمدند، تا روح عطش زده خود را در کنار این دریای بی کران که کلامش عطر آسمانی داشت و سیمایش چون سیمای پیامبر بزرگوار اسلام بود، سیراب سازند.
بازرگان می دانست که هیچ کس دستگاه خلافت را به رسمیت نمی شناسد و تمامی مردم در دل خویش هیچ کس را به اندازه جعفر بن محمد (ع) برای رهبری جامعه قبول ندارند، و نیز می دانست که بی اعتنایی آن حضرت برخاسته از شخصیت الهی و منش والای ایشان است. پس از هر فرصتی که پیش می آمد برای تقرب سود می جست. زیرا دریافته بود که در نظر مردم، همراهان و معاشران آن حضرت اشخاص محترم و مورد اعتمادی محسوب می شوند.
بازرگان اگرچه در آغاز، هدفی جز این نداشت اما هر چه می گذشت بیشتر به امام دل می بست و شیفته اخلاق، ادب و فضایل بی شمار او می شد. دیگر حتی کمتر به تجارتخانه و املاکش سرکشی می کرد و از هر لحظه ای برای حضور در محضر آن حضرت استفاده می کرد. او مجذوب مردی شده بود که پدرانش همه از اسوه های ایمان و اعتقاد بودند و ایستادگی آنان در راه شرف و آزادگی تا پای جان، بر هیچ کس پوشیده نبود.
در ابتدا، بازرگان در گوشه ای می نشست و در سکوت به سخنان آن حضرت گوش فرا می داد و از ترس آنکه خطایی مرتکب نشود، لب از لب نمی گشود و به سلام و درودی اکتفا می کرد. ولی رفته رفته جرأتی پیدا کرد و پرسش های خود را با امام در میان گذاشت و پاسخ شنید و با معرفی خود از امام تقاضا کرد تا اجازه دهد او نیز چون دیگران در جلسات درس و بحث حضور داشته باشد و در شمار ملازمان و اصحاب آن حضرت درآید. بازرگان که از این سعادت خرسند بود، از هیچ تلاشی برای جلب نظر امام فروگذار نمی کرد و با خود می اندیشید که علاوه بر تأمین دنیای خود، آخرتش را نیز تضمین کرده است. به لطف همنشینی با آن حضرت، محبوبیت و احترام او در نزد خانواده اش دو صد چندان شده بود. در شهر نیز او را مردی معتمد و امین به شمار می آوردند و به همین اعتبار، هیچ تجارتخانه ای رونق تجارتخانه او را نداشت. حتی کارگرها هم دوست داشتند که کارفرمایی چون او داشته باشند و برای کار به او مراجعه می کردند. همه چیز به خوبی می گذشت و بازرگان، خود را از سعادتمند ترین انسان ها می دانست تا اینکه روزی متوجه شد که امام صادق (ع) قصد حضور در بازار را دارد. سراسیمه خود را به آن حضرت رساند و اجازه شرف حضور خواست. امام با خوشرویی او را پذیرفت و درخواستش را قبول کرد. به همراه غلامش به دنبال امام روان شدند.
بازار پر بود از همهمه کاسب هایی که هر یک کوشش می کردند با سر و صدا و تبلیغ اجناس شان رغبت مشتریان را برای خرید از آنان بیشتر کنند. در هر گوشه ای فروشندگان مشغول فروش یا مرتب کردن کالاهای خود بودند و چون چشمشان به امام می افتاد، سکوت می کردند و با سلام و احترام از آن حضرت درخواست می کردند تا از آنان خرید کنند. امام با لبخند و گشاده رویی، سلام آنان را پاسخ می گفت و با حوصله به حرف هایشان گوش فرا می داد و به آرامی از کنار بساط شان می گذشت. فروشندگان از دیدار امام خشنود بودند و حضور ایشان را به فال نیک گرفته و به یکدیگر نوید می دادند که به برکت حضور امام، روزی آنان امروز بیشتر خواهد بود.
اجناس متنوع و زیبای بازار، بی اختیار هر بیننده ای را وادار به توقف و تماشا می کرد و غلام که با علاقه بر سر هر بساطی می ایستاد و با حسرت به اجناس نگاه می کرد، دیگر حواسش نبود که عقب نماند. مرد بازرگان هنگامی که غیبت غلام را احساس کرد به خشم آمد و چند بار با صدای بلند او را صدا زد. غلام که غرق در رؤیاهای حسرت آلود و لذت تماشا بود صدای بازرگان را نمی شنید، تا اینکه رو برگرداند و هنگامی که چهره عصبی بازرگان را دید با عجله خود را به او رساند. اما بازرگان که عصبانیت تمام وجود او را فرا گرفته بود فریاد کشید:
- مادر… کجا بودی؟!
غلام چشم از صورت بازرگان برداشت و لحظه ای به صورت امام نگاه کرد و بی هیچ پاسخی، شرمگین سر به زیر انداخت.
ناگهان صدای امام صادق (ع)، سکوت را شکست:
- سبحان الله. چرا به مادرش دشنام دادی؟ من خیال می کردم که تو مردی پارسا و خویشتنداری و می توانی بر نفس خود چیره شوی. اما امروز بر من آشکار شد که تو از تقوا به دوری و اراده ای بر اعمال خود نداری. پس دیگر از من جدا شو و هرگز همراه من مباش.
بازرگان و غلام هر دو به چهره امام نگریستند. چهره امام که تا لحظه ای قبل چون خورشید می درخشید در هاله ای از اندوه و ناراحتی بود و دیگر از آن لبخند زیبا و دلنشین که همواره بر لبانش بود اثری نبود. بازرگان بی اختیار به یاد جلسات اخلاق امام افتاد و به یاد آورد که امام بارها و بارها در باره پرهیز از ناسزاگویی سخن گفته و خاطر نشان کرده بود که چنین گناهانی محرومیت از رزق را در پی خواهد داشت. عرق سردی بر پیشانی بازرگان نشست. گویی بین زمین و آسمان معلق بود و زندگی برای او به پایان رسیده بود. از شدت شرمساری توان نگاه کردن به چشم های امام را نداشت و در دل، خود را سرزنش می کرد که چه طور به خود این جسارت را داده است که در حضور پاک ترین انسان روزگار خود، چنین جمله زشتی را بر زبان بیاورد؟ ناگاه نیرویی در درون او به صدا درآمد: «آیا این خدمتکار پست، ارزش دفاع را دارد؟ آیا این غلام زرخرید لیاقت آن را دارد که با او به ادب و خوشرویی سخن گفته شود؟ آیا…»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از ناسزایی که گفته دفاع کند و ناگریز گستاخانه لب گشود:
- «یابن رسول الله! این غلام از اهالی سند است و مادرش هم اهل سند است و مسلمان نیست!»
امام که از استدلال گستاخانه بازرگان به خشم آمده بود به بازرگان فرمود:
- «آیا می دانی که غیر مسلمان نیز آدابی در ازدواج دارد که نمی شود او را حرامزاده نامید و به او توهین کرد؟»
بازرگان سر به زیر افکند. احساس کرد که زانوانش می لرزد و تحمل وزن او را که در زیر بار سنگینی از خجالت در حال مچاله شدن بود، ندارد. او هرگز به یاد نداشت که امام، شخصی را مورد دشنام و اهانت قرار دهد و یا با کسی به تحقیر رفتار نماید و او را کوچک و ناچیز بشمارد. به یاد آورد روزی را که کسی در باره کمترین مرتبه کفر از آن حضرت سؤال کرد و امام در پاسخ گفت: «کبر، نازل ترین مرحله کفر است و کبر یعنی که آدمی دیگران را با دیده پستی و حقارت نگاه کند و حق را خوار و ناچیز ببیند.»
بازرگان دیگر سخنی برای گفتن نداشت و می ترسید که هر حرف دیگری که برای توجیه خطایش بزند، کار او را دشوار تر کند و بر سنگینی بار گناه او بیفزاید. صدای غم آلود و با صلابت امام صادق (ع) بار دیگر سکوت را شکست:
- «توبه کن و دیگر همراه من مباش.»
بازرگان با خود فکر کرد که باید از امام عذرخواهی کند، دستش را ببوسد، به پایش بیفتد و… اما دیگر دیر شده بود و امام به سرعت در حال دور شدن بود. بازرگان گرچه از غلام خود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید، اما دیگر هیچ گاه نتوانست سعادت همراهی آن حضرت را داشته باشد. تنها همراهان او شرمساری و حسرت بودند که تا واپسین دم حیات، لحظه ای از او جدا نشدند.
منابع و مآخذ:
1- معانی الاخبار، ص 242
2- اصول کافی، جلد 2، ص 309 و 324
3- وسائل الشیعه، جلد 2، ص 477
4- الحدیث، جلد 2، ص 80
دارم برای رنگِ تنت گریه میکنم
پایِ نفس نفس زدنت گریه میکنم
باور کنیم حرمت تو مستدام بود؟
یا بردن تو بردنِ با احترام بود؟
باور کنیم شأن تورا رَد نکرده است؟
این بد دهانِ شهر به تو بد نکرده است؟
گرد و غبار، روی تو ای یار ریختند
روی سر ِتو از در و دیوار ریختند
هرچند بین کوچه تنت را کشید و بُرد
دستِ کسی به رویِ زن و بچه ات نخورد
باران تیر و نیزه نصیب تنت نشد
دست کسی مزاحم پیراهنت نشد
این سینه ات مکان نشست کسی نشد
دیگر سر تو دست به دست کسی نشد
مرحوم شيخ كلينى در اصول كافى بخشى را به مسائل حجت و دليل شيعيان اختصاص داده و در يكى از اخبار آن بخش چنين نقل كرده:
منصوربن حازم گويد: به امام صادق(ع) عرض كردم: خداوند بالاتراز آن است كه به وسيله مخلوقاتش شناخته شود بلكه اين مخلوقاتند كه به وسيله خدا شناخته مى گردند.
امام صادق(ع) فرمود: راست گفتى.
گفتم: كسى كه دانستبراى او پروردگارى است، پس سزاوار است كهبداند براى آن پروردگار رضا و سخطى است كه جز از راه وحى ورسول شناخته نمى گردند، پس اگر به كسى وحى نشد سزاوار است كه دست به دامان رسولان خدا شود، پس اگر آنها را ملاقات كرد، خواهد ديد كه آنها حجت هستند و پيروى از ايشان واجب.
آنگاه به امام صادق(ع) مى گويد كه از مردم در مورد حجت بعد ازرسول خدا(ص) پرسيدم. آنها گفتند: قرآن، ولى من به آنها تذكر دادم كه قرآن بدون سرپرست و قيم كفايت نمىكند، چرا كه گروههاىمختلف از جمله مرجئه، قدريه و حتى زنادقه كه به قرآن ايمان هم ندارند براى سخن خويش به قرآن استدلال مى كنند و روى همين جهات است كه گفتم قرآن نياز به سرپرستى دارد كه هرچه در مورد آن بفرمايد حق باشد و در اين ميان كسانى چون ابن مسعود و عمر و حذيفه به عنوان سرپرست معرفى شدند اما من سوال كردم كه آياتمام قرآن را مى دانستند؟ در جواب گفتند:
خير، تنها على بود كه آگاه به تمام قرآن بود. من گفتم: پس شهادت مىدهم كه على(ع) قيم و سرپرست قرآن است و پيروى از اوواجب و پس از رسول خدا(ص) حجتبر مردم است و آنچه در مورد قرآن ابراز عقيده كند حق است.
امام صادق(ع) پس از شنيدن سخنان او و استدلال زيبا و محكم وىاو را با گفتن «رحمك الله» ستود و دعايش كرد. (1)
سخنان جناب منصور را ضميمه كنيد به فرمايش حضرت اميرالمومنين كه مى فرمايد:(ع) «اين قرآن جز خطوطى كه ميان دو جلد نگاشته شده، چيزى نيست، به زبان سخن نمى گويد، ناچار بايد ترجمانى داشته باشد» (2)
در همين زمينه يكى از اصحاب امام صادق(ع) مى گويد:
شنيدم كه امام صادق(ع) مى فرمود: «نحن ولاه امر الله و خزنهعلم الله و عيبه وحى الله.» (ما ولى امر «امامت و خلافت»خدا و گنجينه علم خدا و صندوق وحى خدائيم) (3)
پدر گرامى آنحضرت، امام باقر نيز (ع)مى فرمايد: نحن تراجمه وحى الله» (مامترجمان وحى خدائيم.) (4)
صفحات: 1· 2
هرزمان رنگ جفا را می دید
کوچه و کرب و بلا را می دید
خانه اش چونکه در آتش می سوخت
خیمه ی آل عبا را می دید…
فضاى شهر مدینه بیاد او تار است
هنوز سینه آن پیر عشق خونبار است
هنوز تلخى كامش به حسرت شهدى است
هنوز چشم دلش به رسیدن مهدى است
امشب شب شهادت صادق آلپیامبر (علیه السلام) است؛ شبی كه خورشید مدینه دانش، چهره فروزانِ اهل بیت و وارثِ علومِ رسالت، در ظلمتكده دورانِ منصور، به خونِ دل نشست.
شـــــــــهادت حضرت جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) بر تمامی پیروان و شیعیان حضرت تسلیت باد.